ماه گرفتگی_lunar eclipse P⁴
یلداتون با تاخیر مبارک قشنگا:)))
در حالی که لونا با عمویش پادشاه توماس صحبت میکرد توجه سوفی به میز های آن طرف جلب شده بود و مات و مبهوت به فردی نگاه میکرد:مرد جوانی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و موهای بور لختی داشت و هر دختری که او را میدید،در نگاه اول مجذوبش میشد.سوفی زیر لب زمزمه کرد:«جیمز..»
همان لحظه لونا از پیش عمویش برگشت و به دوست متعجبش زل زد:«سوفی،چیزی شده؟»سوفی فورا نگاهش را به لونا داد و گفت:«چیزی نیست،بیا بریم پیش بقیه مهمون ها.»و سریعا او را کنار کشید.قبل از رفتن سرش را برگرداند و نیم نگاهی به جیمز انداخت.
لونا تک به تک با تمام مهمانان و اشراف زاده هایی که از سرزمین های مختلف آمده بودند با حوصله صحبت و خوش و بش میکرد.تصمیم داشت بعد از غیبت طولانی مدتش آبروی خانواده اش را در امنیت نگه دارد تا دیگر حرفی پشت خانواده و خودش زده نشود و پدر و مادر عزیزش نگرانی ای نداشته باشند.
از آن طرف،سوفی حسابی نگران بود تا آنها به جیمز برخورد کنند ولی جیمز دیگر آن اطراف دیده نمیشد.سوفی نفس راحتی کشید با اینکه قرار بود ترسش به حقیقت تبدیل شود و همه چیز بهم بریزد.لونا سمت آخرین بخش تالار بزرگ رفت تا با خانواده ی دیگری مشغول حرف زدن شود.لونا لحظه ای ایستاد و به طرف سوفی برگشت،اما سوفی به او نگاه نمیکرد.نگاه او به پشت سرش بود.
لونا بشکنی جلوی صورتش زد و پرسید:«سوفی؟تو امشب چت شده؟»
سوفی سریعا نگاهش را برگرداند و به لونا لبخندی زد:«نگران نباش،یکم خستم همین.»لونا متعجب سری تکان داد و سمت یکی از میز ها رفت که خوشبختانه از آنجا هیچ دیدی به جیمز نداشت.در حالی که صحبت میکرد زنی پرسید:«خوشحالم که بالاخره برگشتید،از جیمز خبری ندارید دیگه؟چه اتفاقی بینتون افتاد ؟»لونا صورتش در هم رفت و شوهر آن زن سقلمه ای به او زد تا به خودش بیاید.
مرد دستپاچه گفت:«متاسفم خانم،همسر من زیاد با اتفاقات اخیر آشنا نیستند.»
لونا زورکی لبخند زد:«اشکالی نداره،جناب.چند نفر دیگه هم ازم پرسیدن.بگذارید برای همه ی مهمانان موضوع رو روشن کنم.»
لونا با قدم هایی محکم سمت پله ها میرفت و سوفی از قصدش خبر داشت.ناچار در گوشش زمزمه کرد:«لونا،اون اینجاست نمیتونی همچین کاری کنی!»
لونا لبخند زد و با لحنی رمزآلود و ترسناک گفت:«خب،چه بهتر.بذار خودش بدونه اینجا چه خبره!»
______________________
لایک و کامنت یادتون نره:)
20 کامنت پارت بعدی