ازدواج اجباری#59

Panis · 22:07 1402/09/30

به مناسبت یلدا صد تا کام و قولمممم:))))

کامنت فراموش نشهههعع

با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود عجب سیریش بود این باز وقتی دید دارم نگاش میکنم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به رو به رو خیره شدمو به سردی گفتم -بله اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم -بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد -خوب که چی؟ -میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه از جام بلند شدم و گفتم -خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم از جاش بلند شدو گفت -خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن برگشتم و بهش پوزخند زدم اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوشت کردم و خوردم که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم و گفتم -چی میخوای عزیزم اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت -زن عمو شما نی نی دارین؟ بلندش کردم و رو پام نشوندمش -اره عزیزم...