ازدواج اجباری57

Panis · 22:04 1402/09/30

اینم دومیششششش 

به مناسبت یلدا و صد تا کامنت و قولی ک دادممم:)))

-مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام نوازش کرد -خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم