P5 🤍 Prince icy

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/9/29 15:06 · خواندن 7 دقیقه

بفرما ادامه مطلب 

وایی به حالته اگه بخونی و بدونه حمایت کردن مثل همین خره سرتو بندازی پایین و بری 😐💔 والا وقت که از سر راه نمیارم برای شما پارت بذارم یکم احترام و ارزش قائل باش لطفا 👿

که همونجا خوابم برد 

فردا صبح....

بلند شدم و تا به خودم اومدم دیدم توی اتاقه شاهزاده خوابم برده باز خداروشکر دویست هزار بار شکر که امروز روزه استراحته ندیمه هاست و کسی منو اینجا ندیده وگرنه یک کتاب پشت سرم شایعه میبافتن

کتابم رو برداشتم و از اونجا رفتم سمته ایوان تا کمی از فضای سبزه قصر لذت ببرم که دیدم کسی بالای دیواره قصر نشسته کم مونده بود سکته رو بزنم که فهمیدم اون شاهزاده دیاکو هست یه جورایی الان به حرفه ماما آلیس اون پسره زیره بار نرو و لجباز هنوز وجوده خارجی داشت که گاهی بیرون میومد و دوباره تبدیل به همون کتابه ادبیات میشد از دره قصر خارج شدم و به سمته دیوار رفتم ظاهراً رندال می‌خواست شاهزاده رو بیاره پایین 

رندال : بیا پایین وگرنه من میام بالا

دیاکو: خب بیا جا زیاده

رندال: دیاکو به زبونه ادم میگم بیا پایین

دیاکو: مگه من به زبونه گاوا جواب میدم ؟

رندال: شاید حالا بیا پایین کلی کار داریم

دیاکو: بیخیال من بیست چهاری چپیدم تو اون دفتره کوفتی و دارم کار میکنم آیا حقه استراحت ندارم ؟

رندال: خیر تو به عنوانه یه پادشاه باید در خدمته مردمت باشی

از هیاهوی بینشون مشخص بود متوجه حضوره من نشدن

 دیاکو: گوره پدر... چیز نه منظورم این بود که فقط دارم استراحت میکنم بعدش میرم سره کار

رندال : کدوم خر.... چیزه آدمه عاقلی بالای دیوار استراحت می‌کنه 

دیاکو: وقتی کنه ای مثل تو رو زمین باشه بایدم آدم بره بالای دیوارا (آروم) 

رندال: حالا بیا پایین

دیاکو: باشه اول برو کنار

رندال چند قدمی عقب رفت و از دیوار فاصله گرفت

شاهزاده رو به من کرد و گفت : با شماهم بودم

منم چند قدمی عقب رفتم و به درختی تکیه دادم

شاهزاده روی پاهاش بلند و شد و از روی دیوار به سمته زمین پرید و روی زمین فرود اومد

خاک های روی لباسش رو پاک کرد و به سمته قصر رفت

رندال : شما از کی اونجا واستاده بودی ؟ 

من : تقربیا از اول

رندال: شتر دیدی ندیدی اوکی ؟ 

من : باشه

اینو گفت و پشته سره شاهزاده شروع به راه رفتن کرد حالا که باهاشون بیشتر آشنا شده بودم به نظر آدم های بدی نمی اومدن شاید بشه باهاشون حرف زد البته اگه عینه کتاب باهات حرف نزنن 

امروز تصمیم گرفته بودم از قصر برم بیرون و کمی توی شهر گشت بزنم اما قبلش باید از یکی اجازه میگرفتم

احتمالا باید سراغه شاهزاده میرفتم

برای همین به سمته دفتره شاهزاده رفتم و در زدم

دیاکو: بفرمایید داخل

کمی در رو حل دادم تا باز شد و رفتم داخل

من : می‌خواستم امروز برای گشت زنی به بیرونه قصر بروم و قبلش خواستم از شما اجازه بگیرم

 

دیاکو: خیلی خوشحال میشدم که قبول کنم اما متاسفانه نمیشه

 

من : چرا ؟ 

 

دیاکو: چونکه امروز قراره چندتا از فرمانده ها و سفیرانه خارجی به اینجا بیایند و غایب بودنه یکی از اعضای سلطنتی بی احترامی محسوب میشه

من : متوجه شدم

راستش کمی از حرفش ناراحت شدم اما حق می‌گفت

رویم رو برگردوندم و درو پشته سرم بستم

به سمته اتاقم رفتم میخواستم کمی اونجا رو مرتب کنم و یه لباسه خوب برای این دیدار پیدا کنم

درو اتاقم رو باز کردم چراغ رو روشن کردم و شروع کردم به گشتن داخله کمد 

 

۵۵ دقیقه بعد...

بلاخره یه لباسه نارنجی ی کم رنگ با کفش های پاشنه بلند پیدا کردم و پوشیدم لباسه قبلیم رو آویز کردم و دره کمد رو بستم

تقریبا نزدیکه وقته ناهار بود اما هنوز ساعت مشخصی نبود پس به سمته بیرونه قصر رفتم

کمی توی باغ قدم زدم و به سمته گلخانه رفتم

درش رو باز کردم و به گل های رنگارنگ که توی گلدون ها چیده شده بودن نگاه کردم خیلی زیبا و خوشبو بودن توی فکر به آنها فرو رفته بودم که صدای کسی منو به خودم آورد

لیا: بیاید ناهار

من : مگه امروزه روزه تعطیله شما نیست ؟ 

لیا : به خاطره ا‌ومدنه اون احمقا لغو شده

حالا بیا ناهار

از صدای لیا مشخص بود چقدر ناراحت و عصبانیه اما می‌دونستم تنها اون نیست که این حسو داره و کسای دیگه ای هم هستن

به سمته سالن غذاخوری رفتم ایندفعه میز کوچک تر بود و فقط ۹ صندلی داشت از اونجایی من و شاهزاده ازدواج کرده بودیم احتمالا باید کناره هم می‌نشستیم خداااااااااااااا

شاهزاده و رندال سره میز نشسته بودن اما بقیه هنوز نرسیده بودن انگاری

رندال با دستش به صندلی ی کناره شاهزاده اشاره کرد و گفت: شما باید اینجا بشینی بفرما

رفتم و روی صندلی نشستم کمی بعد یکی مهمان ها رسید به نشانه ی احترام بلند شدیم و سلام کردیم

دیاکو: خیلی از دیدنه شما خرسند شدم سفیر مایلو

مایلو : همچنین پادشاه

مردی با موهای بنفش و چشم های سیاه وارد شد

مرد : عذر ادب پادشاه بابته تاخیر عذر میخواهم

دیاکو: نیازی به عذرخواهی نیست فرمانده واریان

واریان: لطفا بشینید

دیاکو: ترجیح میدم تا زمانی که همه ی مهمان ها بیایند ایستاده باشم

چیزی نگذشته بود که یه مرده تقریبا میانسال وارد شد موهاش سیاه و چشم های طلایی رنگ داشت

دیاکو : خیلی مارو منتظر گذاشتید ژنرال الکسیس

الکسیس: متاسفم قربان درشکه دچاره مشکل شده بود و داخله راه موندیم

دیاکو : مشکلی نیست فکر کردم یکی از اعضای خانواده بود با خود میاورید

واریان: آورده ایم ولی گفتیم بی ادبی است که بی اجازه وارد شوند

دیاکو: این چه حرفی است شما مهمانه ما هستید 

بیایند داخل

با حرف شاهزاده چند زن که شباهته زیادی به هم داشتند وارده سالن شدن و هرکدام روی یک صندلی نشستند مشخص بود که همسرانه این اقایون باشن

دوتا فرمانده بودن با یک سفیر

ندیمه ها غذا را آوردن و همگی شروع به خوردن کردیم هنگامه خوردن متوجه پچ پچ های اون زنا شده بودم ولی حدسی درباره ی موضوعه صحبته اونا نداشتم سالن رو سکوته وحشتناکی برا گرفته بود و فضا بسیار سنگین بود

زن : واقعن که الینا این چه حرفیه می‌زنی خیلی دختر خوبی گرفته ها خدا بده از این شانسا

با حرفی که شنیدم فهمیدم موضوعه پچ پچ های اونها من بودم

بعد خوردنه ناهار ندیمه ها ظرف هارو جمع کردن و رفتن

دیاکو: خب دوستان چطوره خانمها برن و کمی باهم آشنا بشن تا ما به کارهای خودمون برسیم ؟ 

از صدای شاهزاده فهمیدم که تمامه مدت به حرف های اون زنا گوش میداده و اعصاب براش نمونده

واریان: موافقم

الکسیس : موافقم

مایلو : هم‌چنین

دیاکو: ندیمه ماریا لطفا مهمان هارو به قسمته مهمان هدایت کن و قصر رو به اونها نشون بده

همگی روی سره میز بلند شدیم و به دنباله اون ندیمه رفتیم 

همش حرف های ماما آلیس رو زیرلبی تکرار میکردم تا با احترام و با ظرافت بودن یادم نشه

ماریا : عذر میخواهم من باید بروم بانو آریانا لطفاً شما این بانوان را در گشت و گذار در قصر راهنما باشید

من : به روی چشم شما مرخصی

ماریا ادای احترام کرد و پیش ما دور شد

دختر: اسم من الینا هست من همسره سفیر مایلو هستم 

دختر: اسم من سادیا هست من همسره فرمانده واریان هستم

هردو دختر خودشون رو معرفی کردن فقط دختری با موهای نارنجی مونده بود که ساکت به ما نگاه میکرد

الینا: ایشون میلس هستن همسره ژنرال الکسیس

ما سه تا خواهریم

من: خوشبختم من آریانا هستم همسره پادشاه دیاکو

سادیا: دیدی گفتم دربارش اشتباه میکنی

الینا: خب من فقط گفتم به نظر آدمه عحیبی میاد

ملیس : ولی اشتباه کردی باید عذرخواهی کنی

من: نه مشکلی نیست بیاین به گشت زنی ادامه بدیم

به سمته باغه داخله قصر رفتیم و شروع کردیم به قدم زنی ظاهراً یخه این دخترا داشت وا میشد 

سادیا: چند سالته ؟ 

من : ۲۲ 

الینا : تو دقیقاً همسنه ملیس هستی اون خواهره کوچیکه ماست من ۲۳ سالمه

سادیا: من ۲۴ سالمه و خواهر بزرگم

من : عالی

همگی مشغوله نگاه کردن به گل های داخله قصر بودن و ماتو مبهوت مونده بودن قضاوت نمیکنم اما اصلا از اینا خوشم نمیاد

ملیس : به اونا گوش نده اونا هیچی جز حسودای خودخواه نیستن

من : ممنون ولی تو به نظر شبیه اونا نیستی

ملیس : فکر کنم

سرم رو بالا کردم و نگاهی به پنجره ی سالن غذاخوری کردم اونا هنوز داشتن حرف میزدن از توی نگاهه شاهزاده میشد خوند که اصلا از اینهمه حرف زدن لذت نمیبره

ملیس: تو به زور ازدواج کردی مگه نه ؟ 

من : چی چرا اینو میگی ؟ 

ملیس : چون خودمم همین بلا سرم اومده من اصلا نمیخوام با اون ژانراله باشم

من : راستش منم به زور ازدواج کردم ولی آنقدرا گله نمی‌کنم پادشاه ادمه خیلی خوبی هست

ملیس : میدونم اون خیلی ادمه خوش رو و صبوری هست قبلا چندباری اینجا اومدم اما دستیارش رو با

یه خرمن عسل هم نمیشه خورد

من : آره واقعاً

هردو شروع کردیم به خندیدن که.......

 

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم

خب اینم از یه پارته طولانی لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️ تا درودی دیگر بدرود 😜