P6 💜Love strange

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/28 15:00 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه ها خیلی اروم و آهسته به ادامه مطلب مراجعه کنید همدیگر روهم حل ندید برای همه پارت هست 😂❤️

لوکاس : سوپرایز اینه من نزدیکی ی اینجا یه کلبه ی مسافرتی پیدا کردم گفتم شاید بد نباشه یه شب بریم اونجا

مکس : مخ تو پاره سنگ برداشته ؟ 

لوکاس: خیر چرا گفتی

مکس : نمیدانم حس کردم خل شدی دفعه قبل که با زور بردیمت حالا خودت رفتی یه جا واسه ماجرایی پیدا کردی فازت چیه ؟

لوکاس: میخوای که یکی از سنگ های دیوار تو بکنم تو حلقت تا بفهمی

مکس : نه ممنون

لوکاس: حالا میاین یا نه ؟ 

میشا: اره 

مکس: آره

من : بلی 

لوکاس: خوبه حالا خودم نمیام

همگی: چییییییییییییییییییییییی

لوکاس: شوخی کردم بابا میام گوشم کر شد

میشا: الان درست شد

لوکاس: پس وسایلتون رو جمع کنید که فردا شب میریم و نزدیکه صبح میایم که به مدرسه هم برسیم

من : پس فردا تعطیله دانشمند 

لوکاس: ای بابا شماهم قفلی زدین تو غر زدن سره من حالا خوبه من نبودم همتون افسرده شده بودین حالا که اومدم مهم نیستم

میشا: خب بسه دیگه بهتره بریم خوابگاه و استراحت کنیم 

باشه ای گفتیم و راهمون رو از هم جدا کردیم اما چون همگی که مقصد داشتیم کناره هم راه میرفتیم

مکس: من از یه راهه دیگه میرم

میشا: منم باهات میام

راهشون رو جدا کردن و به سمته دیگه ای رفتن

لوکاس: اینا مشکوش میزنن 

من : شاید

لوکاس: میخوای دنبالشون بریم اینجوری از شنیدنه خبره خاله شدنت خیلی تعجب نمیکنی

من : ای کوفت خدا ترو لعنت نکنه با این مغزه مریض

لوکاس: نخوندم

من : نخیر دنبالشون نمیریم

لوکاس: اوکی پس چطوره مسابقه بدیم ؟ 

من : خب چی سره بازنده میاد ؟ 

لوکاس: هیچی فقط مسابقه بدیم

من : باشه قبوله

شروع کردیم به دویدن یه جورایی مسابقه دادن شور و حاله همیشگی رو نداشت نمی‌دونم چرا 

به خوابگاه ها رسیدیم و هر کدوم به سمته اتاقه خودمون رفتیم

میشا و مکس هنوز نیومده بودن یه جورایی واقعا داشتم مشکوک میشدم نکنه براشون اتفاقی افتاده ؟

سعی کردم خودم رو آروم کنم و به خودم دلداری بدم

احتمالا دارن اروم اروم میان خوابگاه

صدای در زدن میومد درو باز کردم و با قیافه سرخ شده ی میشا رو به رو شدم غلط نکنم از خجالت مثل گوجه سرخ شده بود

من : چی شده ؟

میشا: هیچی فقط گرممه 

من : تو زمستون گرمته ؟ خیلی منطقی بود

بگو چی شده

میشا: من از مکس خوشم میاد

من:  خب ؟

میشا: خب به جمالت بهش گفتم دیگه یالغور

من : خب ؟ 

میشا: کوفته خب

من : منظورم اینه جوابش چی بود میمون

میشا: اونم منو از من خوشش میاد 

لوکاس: میدونستم داره زر میزنه 

با شنیدن صدای لوکاس از ترس و تعجب جیغ کوچیکی کشیدم

من: ای کوفته یه عه هنی او هونی زهره ترک شدم مرده ناحسابی

میشا: اره خلاصه این شد که آنقدر دیر اومدم

لوکاس: تو اعتراف کردی یا رفتی عقد کردی چرا انقدر طول دادین ؟ 

من: راست میگه داشتم سکته میکردم

میشا: شرمنده دیگه

من : شما نمیخوایین از اتاقه من برین بیرون ؟ 

میشا: من رفتم خداحافظ

لوکاس: نه ممنون من همینجا هستم

من : برو بیرون ای بچه پرو گمشو

لوکاس قیافش پوکر شده بود

من : قیافتو برا من شبیه شتر های صحرا نکن

خودم از حرفم خندم گرفت و شروع کردیم به خندیدن

من : خب خنده بسه برو بیرون

لوکاس: چرا ؟ 

من : چون اینجا اتاقه منه تو خودت اتاق داری برو اونجا

لوکاس: نمیخوام همینجا هستم

تبدیل به موش شد و نمیدونم کجا رفت

دره اتاقه رو بستم و روی تخت دراز کشیدم چشم هامو بستم و میخواستم بخوابم

لحظه ای سرم رو برگردونم لوکاس زیر لبی چیزی زمزمه کرد و از اتاق رفت بیرون اونقدر خسته بودم که دیگه حال نداشتم فکر کنم اون چی گفت چشم هامو بستم و گرفتم خوابیدم

 

فردا صبح...

امروز تصمیم گرفتم به لوکاس اعتراف کنم میشا که تونست و موفق بود حتماً منم میتونم

موهام رو شونه کردم اما نسبتم و باز گذاشتم کیفم رو برداشتم و به سمته مدرسه رفتم رسیدم و رفتم سره کلاس

مکس: تو واسه کی خوشگل کردی ؟ 

من : هیچکس تو واسه کی جا گرفتی ؟ 

مکس: هیچکس 

لوکاس : سلام بچه ها وسایلتون رو جمع کردید ؟ 

مکس : اره

من : اره

میشا: اره

سرمون رو برگردوندیم و دیدیم میشا داره به سمته ما میاد سرجایی که مکس براش گرفته بود نشست

همگی کتاب هارو باز کردیم و شروع کردیم به به دوره کردن امروز امتحان داشتیم 

معلم : کتابا بسته یه مداد بذارید رو میز و آماده ی امتحان باشید بچه ها

همگی یه مداد آماده کردیم معلم ورقه هارو داد

و شروع کردیم به حل کردن زنگ خورد ورقه هارو تحویل دادیم فکر کنم نمره ی خوبی بگیرم البته خیلی امید ندارم

 

شب...

وسایل هارو برداشته بودیم و آماده رفتن شده بودیم ساعت تقربیا ۶ بود راه افتادیم به سمته کلبه

تقربیا ۳۰ دقیقه بعد به کلبه رسیدیم درو باز کردیم و چندتا از چراغ عای کلبه رو روشن کردیم وسایل کلبه کمی خاکی بود معلوم بود کسی اینجا زندگی نمیکنه

خداروشکر کیسه خواب آورده بودیم پتو آورده بودیم

وگرنه من یکی که روی این زمینه خاکی نمیخوابم

مکس : چطوره بازی کنیم ؟ 

لوکاس: من کارت آوردم میتونیم کارت بازی کنیم یا میتونیم جرعت حقیقت بازی کنیم

مکس: جرعت حقیقت

میشا: جرعت حقیقت

من : کارت بازی

لوکاس: ای بابا نشد که

مکس: هنوز تو رای ندادی

لوکاس: خب جرعت حقیقت

میشا : پس تصویب شد

من : برم ببینم این دور و برا بطری هست الان میام

بلند شدم که میشا دستم رو گرفت و روی زمین نشوند

میشا: کجا کجا من بطری دارم بهونه ای برای فرار کردن نداری 

من : ای تف تو این زندگی (آروم) 

شروع کردیم به بازی کردن که سره بطری به من افتاد

میشا: خب جرعت یا حقیقت ؟ 

من : جرعت

میشا: شبو پیشه لوکاس بخواب

با حرفش خودم ریختم پشمام موند اخه جرعت قحطی بود عدل این ای که لعنت به این شانس

من : نه ممنون

میشا: نمیشه باید انجام بدی

من : نه ممنون

مکس : اصلا لوکاس کو ؟ 

لوکاس: اینجام

صداش میومد ولی خودش نبود

لوکاس: بالای سقفم

مکس: اها تبدیل به خفاش شدی ولی چرا ؟ 

لوکاس: من نیمخوام شب پیشه کسی بخوابم

من : نه که من خیلی می‌خوام (آروم) 

میشا: دیگه باید انجام بدین

لوکاس: عمرا

میشا: نمیشه این قانونه بازیه

لوکاس: پوففففف باشه

بعد اینکه قبول کردیم دوباره به ادامه ز لتزی رفتیم

تقریبا تا ساعت ۱۰ بازی کردیم و بعدش برای خوابیدن رفتیم

لوکاس: من میرم یکم قدم بزنم

مکس: اگه فرار کنی زندت نمیزارم

لوکاس: فرار نمیکنم تو بگیر بخواب

اینو گفت و از کلبه خارج شد منم پتوم رو روی زمین پهن کردم و روش دراز کشیدم

کمی بعد...

سرم رو از لای پتو بیرون آوردم میشا و مکس همو بغل کرده بودن و خوابیده بودن یه جورایی کناره هم خیلی ناز بودن

دره کلبه باز شد احتمالا لوکاس بود

لوکاس: شرمو‌ حیا هم خوب چیزیه خودش بود می‌گفت میشا مثله خواهرمه مشاغل چه خواهری

بعد حرفش شروع کرد به خندیدن به خودش

من : ای جوکر بیا بخواب فردا صبح دلقک باش

لوکاس: من امده ام وای وای من آمده ام

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیره خنده

 

لوکاس پتوش رو پهن کرد و روش دراز کشید

من : میگم دیروز زیر لبی چی میگفتی ؟ 

لوکاس: کی ؟ 

من : وقتی داشتی از اتاقم میرفتی بیرون

لوکاس: نمیدونم

چشم هام رو درشت کردم و حالت بازجو به خودم گرفتم

من: واقعاً ؟

لوکاس: گفتم دوستت دارم

من : چییییییییییییییییییییییی

لوکاس: هیششش الان این دوتا کلاغ رو بیدار میکنی

لپ هام از حرفش سرخ شد یعنی واقعاً منو دوست داشت ؟ 

من: دورغ که نمیگی

لوکاس: دروغم کجا بود نصفه شبی

من : پس منم دوستت دارم 

خودمو توی بغل لوکاس جا کردم 

لوکاس: جان چی ؟ 

شروع کردم به خندیدن ظاهراً هنوز ویندوزش بالا نیومده بود

من: هیچی بگیر بخواب

لوکاس دست هاش رو دوره کمرم حلقه کرد و منو بغل کرد

لوکاس: بگیر بخواب تا این دوتا مرغه عشق بلند نشدن اوازه خوانی کنن

بغل لوکاس خیلی گرم بود و احساسه راحتی میکردم انگار خالی شده بودم لبخندی زدم و چشم هامو بستم تا خوابم ببره.....

 

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم

خب بلاخره این دو مرغه عاشق به هم رسیدن لایک و کامنت یادت نره ها انگشتام شکست انقدر نوشتم

تا درودی دیگر بدرود 😜❤️

اگه لایک و کامنت بذاری میدونی چی میشه ؟ 

بیا تا بهت بگم

 

 

 

 

 

 

 

 

یعنی از من حمایت کردی و برای زحماتم ارزش قائلی میدونی وقتی بدونم برام ارزش قائل هستن بیشتر اراده می‌گیریم و زودتر پارت میدم پس لایک و کامنت فراموش نشه ❤️