بازی عشق p¹³

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1402/09/25 14:18 · خواندن 5 دقیقه

مهسا جون میشه دسترسیم رو باز کنی :)

یونگی نفسی تازه کرد و پوفی کشید و چشماش رو بست و عینکش رو درآورد و باز چشماش رو باز کرد و خیره به جونگ کوک گفت:


= نگفتی کیه ؟؟

جونگ کوک چشماش رو بهم فشار داد و گفت :

_ مگه الان مهمه


یونگی به حالت پوکر فیس نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت :

=به نظرت تو مهم نیست


_دوست دخترمه


یونگی پوزخندی زد و گفت :


=چه پسر گلی که نمی دونه دوست دخترش سرطان خون داره .


چی ... یونگی چی گفت ... سرطان خون ... جونگ کوک دیگه چیزی نشنید ... دنیا دور سرش چرخید و نتونست وزن خودش رو روی پاهاش تحمل کنه و با کمک دستش روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد.


چرا ... مگه چیکار کرده بود ... مگه چیکار کرده بود که حتی وقتی عاشق شد عشقشم ترکش کنه.


اشک توی چشمای گرد و مشکیش حلقه زد . خیلی پشیمون بود که چرا اون دختر رو انقدر ازیت کرده .
چرا زودتر نبردتش دکتر .. چرااااا

با امید به صورت یونگی زل زد و گفت :

_میشه ... درستش کرد دیگه ... درمان داره .. اره ..‌ بگو‌که داره.


= امریکا

یونگی بدون مکث گفت جونگ کوک لب زد :

_ چی


=باید بره آمریکا فقط اونجا میتونه عمل خون رو انجام بده.

جونگ کوک بلند شد و با هیجان کوچیک درونش که مثل بچه ها کرده بود ش به یونگی گفت :


_ پس خوب میشه دیگه .


یونگی سری تکون داد و گفت :


= اره

_پس ..پس .. میریم آمریکا... یه هفته دیگه میریم ...


= هرچی زودتر بهتر

یونگی کیفش رو از کنارش برداشت و به سمت در خروجی رفت و گفت :

=من دیگه باید برم .... راستی پدرت گفت فردا صبح بری عمارت.

جونگ کوک برگشت و نگاهی به یونگی کرد و گفت :

_ ممنون که گفتی ..‌... خداحافظ.

= بای

جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد
به سمت دخترک رفت و کنارش دراز کشید و سر دختر رو گذاشت روی بازوش و توی اغوش گرفتش.
چشماش رو بست و دستش رو نوازش وار روی سر دخترک کشید و آروم با صدایی که انگار از ته چاه درآمده گفت:


_ حق داری بهم اعتماد نکنی ... من باهات بد کردم رونا ... من ببخش .... قول میدم زود خوب بشی و باهم بریم شهر بازی :)

 

 

میخواستم پست کنم بلاگیکس قاطی می کرد نمی شد 

 

پارت بعدی اون یکی وبلاگ 

 

دوستون دارم ❤️😉