بازی عشق p¹³
مهسا جون میشه دسترسیم رو باز کنی :)
یونگی نفسی تازه کرد و پوفی کشید و چشماش رو بست و عینکش رو درآورد و باز چشماش رو باز کرد و خیره به جونگ کوک گفت:
= نگفتی کیه ؟؟
جونگ کوک چشماش رو بهم فشار داد و گفت :
_ مگه الان مهمه
یونگی به حالت پوکر فیس نگاهی به جونگ کوک کرد و گفت :
=به نظرت تو مهم نیست
_دوست دخترمه
یونگی پوزخندی زد و گفت :
=چه پسر گلی که نمی دونه دوست دخترش سرطان خون داره .
چی ... یونگی چی گفت ... سرطان خون ... جونگ کوک دیگه چیزی نشنید ... دنیا دور سرش چرخید و نتونست وزن خودش رو روی پاهاش تحمل کنه و با کمک دستش روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد.
چرا ... مگه چیکار کرده بود ... مگه چیکار کرده بود که حتی وقتی عاشق شد عشقشم ترکش کنه.
اشک توی چشمای گرد و مشکیش حلقه زد . خیلی پشیمون بود که چرا اون دختر رو انقدر ازیت کرده .
چرا زودتر نبردتش دکتر .. چرااااا
با امید به صورت یونگی زل زد و گفت :
_میشه ... درستش کرد دیگه ... درمان داره .. اره .. بگوکه داره.
= امریکا
یونگی بدون مکث گفت جونگ کوک لب زد :
_ چی
=باید بره آمریکا فقط اونجا میتونه عمل خون رو انجام بده.
جونگ کوک بلند شد و با هیجان کوچیک درونش که مثل بچه ها کرده بود ش به یونگی گفت :
_ پس خوب میشه دیگه .
یونگی سری تکون داد و گفت :
= اره
_پس ..پس .. میریم آمریکا... یه هفته دیگه میریم ...
= هرچی زودتر بهتر
یونگی کیفش رو از کنارش برداشت و به سمت در خروجی رفت و گفت :
=من دیگه باید برم .... راستی پدرت گفت فردا صبح بری عمارت.
جونگ کوک برگشت و نگاهی به یونگی کرد و گفت :
_ ممنون که گفتی ..... خداحافظ.
= بای
جونگ کوک در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد
به سمت دخترک رفت و کنارش دراز کشید و سر دختر رو گذاشت روی بازوش و توی اغوش گرفتش.
چشماش رو بست و دستش رو نوازش وار روی سر دخترک کشید و آروم با صدایی که انگار از ته چاه درآمده گفت:
_ حق داری بهم اعتماد نکنی ... من باهات بد کردم رونا ... من ببخش .... قول میدم زود خوب بشی و باهم بریم شهر بازی :)
میخواستم پست کنم بلاگیکس قاطی می کرد نمی شد
پارت بعدی اون یکی وبلاگ
دوستون دارم ❤️😉