P4 💜 Love strange

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/24 18:31 · خواندن 6 دقیقه

بفرما ادامه مطلب 

گفتم: بچه ها من یه غار خفن پیدا کردم و جون میده برای ماجراجویی تازه یه هفته هم تعطیلی دادن برای استراحت همگانی پایه هستین ؟ 

مکس و میشا: حتما

لوکاس: نه

سه تایی لوکاس رو چپ چپ نگاه کردیم از اون بعید بود

مکس: داداش تو خوبی ؟ 

لوکاس: اره چرا بد باشم ؟ 

مکس: هیچی آخه از تو بعیده روی این کارا نه بیاری

لوکاس: حالا میگم نهههه 

من : چرا ؟ 

لوکاس: چون تنم برای دردسر نمیخاره

من : بیخیال مکس اوکی داده تو ساز مخالف میزنی

لوکاس: خو بدون من برین

مکس: نکنه با کسی قرار داری

لوکاس: نوچ من سینگل به گور با کی قرار بذارم ؟ 

مکس: من چمی دونم آخه

میشا: بیا بیا بیا

سه تایی شروع کردیم به تکرار کردن: بیا بیا بیا بیا

انقدر میگیم تا بیای 

لوکاس: باشه فقط خفه شید

رفتارش عجیب بود اون هیچوقت با کسی اینطوری حرف نمیزد 

بعد مدرسه...

رفتم داخل خوابگاه یه سری وسایل داخل کیفم گذاشتم با کمی خوراکی 

میخواستم بخوابم اما از رفتار عجیب لوکاس اصلا خوابم نمیبرد میخواستم برم و ازش بپرسم

اما ترسیدم خواب باشه از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاق لوکاس رفتم  شروع کردم به در زدن 

جوابی نگرفتم درو به آرومی باز کردم لوکاس خوابیده بود و اون زخم مثل الماس رو صورتش خودنمایی میکرد

شاید دلیل رفتارش هم همین زخم بود شاید حس عجیب بودن میکرده 

لوکاس چشم هاش رو باز کرد و داشت به من نگاه میکرد

لوکاس: چیه ؟ اینجا چیکار می‌کنی ؟ 

من : هیچی فقط میخواستم ازت بپرسم چرا اینجوری رفتار می‌کنی

لوکاس : چون عجیبم 

من: بیخیال هزارتا آدم از این زخما دارن

لوکاس: ولی هزارتا آدم تبدیل شونده همگانی نیستن

تو نمیدونی چه حسی داره که همه چپ چپ نگات کنن و زیرلبی دربارت حرف بزنن

من : من که چیزی دیدم نه حرفی شنیدم

لوکاس: چون تو من نیستی حالا لطفا برو بیرون فردا بیدار نمیشی این زخم هم که شده قوز بالا قوز

به همه ی حیوانات تبدیل شدن کم بود زخم صورت یه چشمه..... 

حرفش رو قعط کرد

من : یه چشمه چی ؟ 

لوکاس: هیچی هیچی برو بخواب

من : نخیر تا نگی نمیرم

لوکاس از روی تخت بلند شد و به سمت در هولم داد

لوکاس: بفرمایید بیرون

من : نکن دیگه جوابمو بده

لوکاس منو به بیرون اتاق برد و درو پشت سرم بست 

یعنی چشمش کور شده ؟ 

لعنت به من اگه خودمو کنترل کرده بودم الان همچی مثل قبل بود

راستش یه حس عجیبی نسبت به لوکاس داشتم انگار دیگه برام مثل قبل نبود

رفتم به اتاقم و خوابیدم

فردا صبح.... 

کیفم رو روی کولم انداختم قرارمون جنگل بیرون مدرسه وقتی رفتم اونجا همه آماده و منتظر من بودن

لوکاس: خب راه جنگل کجاست ؟ 

من : دنبالم بیاین 

شروع کردیم به دویدن اما یهو لوکاس به درختی برخورد 

مکس : حالت خوبه ؟ 

لوکاس خاک های رو بدنش رو پاک کرد و بلند شد

لوکاس: اره خوبم

مکس: چرا خوردی تو درخت ؟ مگه چشمت اونو ندید ؟ 

لوکاس: شاید ندیده باشه بیاین بریم

دوباره شروع کردیم به راه رفتن و کمی بعد به غار رسیدیم و وارد غار شدیم یه جورایی از فضای سرد و خیش و تاریکه غار ترسیدم مکس و میشا که انگار هر لحظه آماده ی افتادن سنگ یا یه تله بودن

ولی لوکاس خیلی راحت داشت راه میرفت انگار که چیزی نشده

رفتم سمتش و کنارش راه میرفتم

من : هنوز نگفتی چشمت چی شده

لوکاس: نیمه کوره باشه

با حرفش جا خوردم و سرجام خشکم زد

من: متاسفم این تقصیر منه 

لوکاس: نیست نمیخواد خودتو ناراحت کنی 

من : ولی آخه

دیدم یه سنگ داره میاد پایین میخواستم خوردش کنم ولی لوکاس هولم داد اونطرف سنگ به زمین خورد و شد

مکس : شما دوتا پرنده عاشق چه غلطی میکنین ؟ 

من : به کی گفتی پرنده عاشق چوب لباسی 

مکس: به شما 

یه سنگ از روی زمین برداشتم و به سمت مکس پرت کردم سرش رو پایین اورد جاخالی داد

مکس: میشا شانس آوردی نصف عمرت رفتی پیش آدما وگرنه تا الان زنده نبودی دخترجون

میشا: موافقم خواهر تو خوبی ؟ 

من : بله خوبم

میشا: لوکاس کو ؟ 

سرم رو برگردوندم و دیدم از هممون جلو تر داره راه میره دویدیم و به اون رسیدیم 

کمی بیشتر راه رفتیم اما یهو لوکاس و میشا افتادن توی تله و یه مار سنگی اونارو تو دوتا کریستال زندانی کرد

مار سنگی: اسم من مایلو هست ماره حقیقت

اگر راست بگید اونا ازاد میشن و اگر دروغ بگید اونا سنگ میشن

به در و برم نگاه کردم پر از آدمای سنگ شده و اسکلت بود

مایلو: پسر بگو ببینم بزرگ ترین رازت چیه ؟ 

مکس : ندارم

مایلو: تو راست میگی پسر

کریستال میشا باز شد و بیرون اومد 

میشا: ممنونم 

مار رو به من کرد و گفت: رازت چیه ؟ 

میخواستم حسی که نسبت به لوکاس داشتم رو بگم اما مطمئن نبودو که چیه پس ترجیح دادم نگفتم و یه راه دیگه برای ازاد شدن لوکاس پیدا کنم

من : ندارم

مایلو : دروغگوی ی کوچولو نکنه جون دوستت برات مهم نیست

کریستال شروع به جمع شدن کرد اما قبل اینکه لوکاس رو له کنه لوکاس تبدیل به فیل شد و از اونجا بیرون اومد و مار سنگی خورد شد

دیدم که لوکاس و و بقیه دارن چپ چپ نگاهم میکنن

سرم رو پایین گرفتم 

من : متا....

لوکاس: باشه یه راز مهم تر از جون منه نیاز نیست بگی بیاین بریم

رفتم سمت مکس تا ازش به مشورتی بگیرم

من : تو میدونی مشکل لوکاس با من چیه ؟ 

مکس : نمی‌دونم واقعا فقط حس میکنم ناراحته

من : از چی ؟ 

مکس: نمی‌دونم شاید حس میکنه دیگه اونو دوست خودت نمیدونی یا بهش اعتماد نداری اگه از خودش بپرسی بهتره

من : ممنونم از کمکت

پای مکس روی سنگی رفت و سقف شروع کرد به لرزیدن و سنگ ها شروع به فرو ریختن کرد

من : فرار کنین 

سنگ ها کف زمین ریخته بود و داشت بلند و بلندتر میشد 

لوکاس تبدیل به خرس شد چ و مارو از فضای خالی رد کرد

مکس : بیا بیرون داداش 

لوکاس: میام شما برین

سرعت سنگ ها بیشتر شد و فضای باقی مونده رو پر کرد

صدای لوکاس از پشت سنگا میومد

لوکاس: برین بیرون

سه تایی از اونطرف به دیوار سنگی مشت و لگد میزدیم و حلش میدادیم اما سنگا تکون نمیخورد

مکس: بدون تو نمیریم 

لوکاس: این مسخره بازی ها مال تو فیلماس شما برین بیرون من یه راهی پیدا می‌کنم

من: ولی... 

صدای قدم های لوکاس میومد که داشت از دیوار دور میشد

من میشا و مکس هم شروع کردیم به رفتن به سمت بیرون غار

میشا: نگران نباشید من مطمئنم لوکاس یه راهی پیدا میکنه 

مکس: حق با میشاست اون میتونه 

حرف میشا و مکس درست بود اما استرس های من تمومی نداشت

 

دو هفته بعد.....

دو هفته از گیر افتادن لوکاس تو غار می‌گذشت و هنوز خبری ازش نبود بعد مدرسه رفته بودم تبدیل شده بودم و به جنگل و کنار یه درخت تکیه داده بودم

توی فکر بودم که یهو.......

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️

تا درودی دیگر بدرود 😘

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم