ماه گرفتگی_lunar eclipse P³

Luna Luna Luna · 1402/09/23 12:03 · خواندن 3 دقیقه

ممنون بابت حمایتا.برین ادامه پارت رو بخونین آخرش یه نکته راجب رمان گفتم.

20 دسامبر 1988

 

صدای در زدن را میشنود.«لونا؟اونجایی»

لونا با کلافگی بله ای زیر لب میگوید و به کارش ادامه میدهد.در باز میشود و سوفی وارد اتاق میشود.لونا را میبیند که در کمد لباس هایش دنبال چیزی میگردد و زیر لب غر میزند.انگار چیزی که میخواهد را پیدا نمیکند.سوفی او را صدا میزند و لونا سمتش برمیگردد.«چی شده سوفی؟»

«خواستم بیام بهت مناسبت مهمونی امروز رو توضیح بدم چون میدونم نمیای.ولی داری چیکار میکنی؟»

لونا بالاخره لباسش را پیدا میکند و از کمد بیرون میاورد و میگوید:«پیداش کردم.»و رو به سوفی میکند:«لازم نیست دیگه توضیح بدی،منم این دفعه میام.»

سوفی شوکه میشود و سوالات زیادی به ذهنش هجوم میاورند.میخواست راجب جیمز بپرسد،اما وقتی دوستش را میبیند که بعد مدت ها به مهمانی می آید آنها را در ذهنش نگه میدارد.دوست نداشت دیگر لونای خسته و گوشه گیر را ببیند.

سوفی به لونا کمک کرد لباسش را بپوشد،لباسی به رنگ آسمان شب که آستین هایی پفی دارد و با نگین های کوچکی تزیین شده است.در بالاتنه اش یاقوت بنفش رنگی دیده میشوداز سوفی میپرسد:«ماه گرفتگی دیده نمیشه؟»سوفی خیالش را راحت میکند:«لونا،لباست کل شونه ت رو پوشونده!از چی میترسی؟».سوفی روبانی همرنگ لباس دوستش برمیدارد و دور کمر لونا میبندد و پاپیون میزند.لونا دستکش بلند و سفیدی را دستش میکند.سوفی عقب می‌رود و در دلش زیبایی او را تحسین میکند.لونا موهای سرمه ای رنگ و لختش را باز میکند و مشغول شانه کردن موهای بلندش میشود.موهایی که از بچگی کوتاه نکرده بود و حالا تا کمرش میرسید.جلوی موهایش را بافت کوچکی میگذارد و همانطور باز میگذارد.با کمک سوفی کفش مناسبی انتخاب میکند و با هم از اتاق خارج میشوند.

از پله ها پایین میاید و توجه تمام مهمانان و اشراف زاده ها به او جلب میشود.مادر و پدرش متوجه ورود دخترشان میشوند.پدرش به او افتخار میکند و مادرش دستش را روی قلبش میگذارد.کمی با مهمانان خوش و بش میکند و پیش پدر و مادرش میرود.سلنا میگوید:«خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتی بیای لونا.»لونا دست مادرش را میگیرد و قول میدهد دیگر مهمانی ها را از دست ندهد.راه میفتد و پیش پادشاه،عموی مهربانش میرود.سوفی هم درست مانند دیگر خدمتکار ها پشت سر لونا راه میفتد.هر دو به پادشاه تعظیم کوتاهی می‌کنند:«از دیدنتون خوشحالم عمو جان.»

پادشاه از دیدن برادر زاده ی زیبایش لبخندی میزند و حالش را میپرسد.از آمدنش ابراز خوشحالی میکند و کمی دیگر صحبت میکنند.

در همان هنگام سوفی چشمش به دو نفر میفتد.«وای،نه»

______________________

خب بذارین اول نکته رو بگم.

تو واقعیت سال هایی که گفته شده کمی پیشرفته تر از زمان تو رمان هستن ولی لطفا این دو تا رو بهم ربط ندین رمان بازه زمانی خودش رو داره.

لایک و کامنت یادتون نره!