p6 💔 DampI don't want to be strong
سلام علیکم بچهها حالتون چطوره امیدوارم که از رمان جدیدی که میخوام شروع کنم حمایت کنین همینطور از این رمان خلاصه که خجالت نکشید و بفرمایید ادامه مطلب لایک و کامنت یادتون نره خیلی دوستتون دارم ❤️
گفتم: مادر تو خیلی دوست داشت چه کاریو انجام بدی تا خوشحال بشه ؟
الیور: مادر من همیشه دوست داشت که من بخندم و به بقیه کمک کنم و فکر کنم یه جورایی تو این ۱۰ سال این دو تا کارو انجام داده باشم
من : آها خیلی خوبه
الیور راهش رو کشید و به سمت خونش رفت منم کمی سر قبر پسر و مادرم موندم و بعدش به سمت خونه برگشتم یه جورایی مادرش خواسته خیلی عجیب و کمی ازش داشته اما من نمیتونم پدر و مادرم چه خواستهای از من دارند و داشتن فقط میدونم که عاشق رقصیدن بودن البته اینکه تو ۵ سالگی از دستشون دادم هم در این ندونستن بیتأثیر نیست
هوا ابری بود احتمالاً امروز قرار بود بارون بیاد کلاهم را روی سرم کشیدم و برا هم ادامه دادم کمی بعد به خونه رسیدم کلید را از داخل کیفم بیرون آوردم و در را باز کردم هیچکس داخل خونه نبود اما وسایل خونه به هم ریخته بود یا ترس عجیبی داخل دلم اومد نکنه دزد بخونه دستبرد زده یا بلایی سر عمو و زن عمو اومده
توی همین فکرا بودم که تلفنم زنگ خورد
من : بله بفرمایید ؟
زن عمو: عزیزم خیلی متاسفم که نگرانت کردم حال عموت خیلی بده آوردمش بیمارستان سکته مغزی کرده لطفاً تا میتونی سریعتر خودتو برسون اینجا یکم پولم بیار تا هزینه بیمارستان رو پرداخت کنیم
با حرفهای زن عمو ترسی به جونم افتاد و بدون درنگی پول هامو داخل کیف ریختم و به سمت بیمارستان راه افتادم آدرسش رو زن عمو برام پیامک کرده بود کمی بعد که به بیمارستان رسیدم با عجله به سمت باجه پذیرش رفتم
من : خانم ببخشید اتاق بیمار کایلو لین بی کجاست ؟
خانوم: شما از بستگان ایشون هستید ؟
من : بله من دخترشون هستم لطفاً بگید اتاقشون کجاست
خانوم : اتاقشون طبقه بالا انتهای راهرو سمت چپ اتاق ۲۰۳ پیشنهاد میکنم حتماً کمی مواد غذایی و پول همراه داشته باشید احتمالاً قراره یکم اینجا بمونید اما من بهتون قول میدم که حال پدرتون هرچه زودتر خوب بشه
با عجله از پله و بالا رفتم و به انتهای راهرو رفتم در اتاق را باز کردم و با چهره بیهوش عمو مواجه شده بودم که دستگاه ضربان قلب و فشار خون بهش وصل بود و روی تخت دراز کشیده بود
زن عمو هم روی صندلی رو به تخت عمو نشسته بود
اشکا صورتش رو فرا گرفته بودند و دستمال خیس داخل دستش بود سریعا به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم
زن عمو : عزیزم من خیلی نگرانم میترسم که حال عموت خوب نشه ( با گریه)
من : لطفاً این حرفارو نزنید عمو کایلو قویه به زودی حالش خوب میشه و برمیگرده خونه لطفاً گریه نکنید قول میدم حال عمو خیلی زود خوب بشه
با دیدن چهره عمو انگار تیر به قلبم خورده بود من طاقت از دست دادن حتی یک نفر دیگه رو هم نداشتم اگه عمو رو هم از دست میدادم قطعاً خودمو میکشتم و از این دنیا خلاص میکردم
اگرم تا الان فکر خودکشی به سرم نزده بود همش به خاطر عمو و زن عمو بوده
دکتر وارد اتاق شد و من و زن عمو رو به بیرون اتاق هدایت کرد و قول داد که خودش و همکارانش تمام تلاششون رو برای بهبود عمو انجام میدن با این حرفها کمی دل زن عمو آرام گرفت و اشکهایش تمام شد
راستش فکر کنم که این دنیا از همون اولی که به دنیا اومدم هم با من لج داشت و به دلش نبوده که من یک لبخند بزنم واقعا دنیا خیلی نامرد و عوضی هستی
چند ساعت بعد....
دکتر از اتاق عمو بیرون اومد چهرهاش به نظر نگران میومد که این باعث شد ترسی که در دل من بود دوباره غوغا بگیره
دکتر: نگران نباشید خانمها حال بیمار شما خوبه و الان در حال استراحته میشه لطفاً به من بگی شغل ایشون چیه ؟
من : شغل پدرم بناییه تقریباً ۱۳ سالی میشه کم بنا هست
دکتر: ایشون باید سریعاً از شغلشون استعفا بدن و در یک شرکت ثبت نام کنند به بدنشون زیادی فشار اومده و باید یک شغل کم تحرک داشته باشند تا کمی فشاری که روی بدنشون اومده کم بشه و حالشون خوب بشه اگر هشدار من رو جدی نگیرن متاسفانه بیشتر مهمون ما خواهند بود
زن عمو : خیلی ممنونم آقای دکتر حتماً برای یک شغل دیگه اقدام میکنیم البته اگه ایشون راضی بشن که شغلشون رو عوض کنن
دکتر: امیدوارم راضی بشن چون شغل به این سختی مخصوصاً برای ایشون که داره وارد دوره میانسالی میشه بسیار نامناسب و خطرناکه
دکتر اینو گفت و به سمت طبقه پایین رفت دل زن عمو آروم گرفته بود و غوغاهای داخل دل من هم ساکت شده بودند خیلی دلم میخواست که زودتر عمو رو ببینم که سر پا شده و داره میره سر یه کار جدید حرفهای آقای دکتر درست بود اون واقعاً شوق سختی رو انتخاب کرده بود اما خب خودش این کارو خیلی دوست داشت خیلی امیدوار بودم که بتونم عمو رو
کل بیمارستان بوی الکل و مایع ضدعفونی میداد اتاقها پر از بیمارهایی بودند که یا از دنیا رفتند یا به دنیا آمدند و یا در حال بهبودی هستند روی صندلی آدمهای مختلفی نشسته بود خانوادههایی که عزیز را از دست داده بودند و مرد هایی که پدر شدن و دارن اشک شوق میریزن یه عده هم مثل من و زن عمو منتظر بودند تا بیمارشان دوباره سر پا آنها را در آغوش بگیرد بعضی جاها مثل بیمارستان مترو پر از آدمهای مختلف بود که میتونستی از چشم و حالت صورتشون زندگیشونو ببینی
اما تو این حال من فقط یه چیز رو میدونستم اینکه توان از دست دادن حتی یه آدم دیگه رو هم ندارم
یه جورایی واقعاً برام سوال بود که الیور که این همه آدم را از دست داده و یه جورایی از طرف همه عزیزانش طرد شده چطور بازم همیشه میخنده و انقدر با همه خوبه ؟
خیلی دلم میخواست که اونو بشناسم چون اونم شبیه من بود اما الیور فرقش با من این بود که اون تونسته بود با این قضایا کنار بیاد اما من نه
شاید تونستم با کمک گرفتن ازش حال پریشون
خودمم یه جلایی بدم حال خودمو بهتر کنم دروغ چرا اون دوست خوب آدم با فکری بود و میدونست که کجا باید چه جوری باشه اما چیزی که هیچ وقت از روی صورتش محو نمیشد لبخندش بود راستش توی عکسهایی که از بچگیش هم دیدم اون همیشه میخندید و من بیشتر وقتا یا اخم کرده بودم یا داشتم گریه میکردم انگار تنها چیزی که از بچگی ما تغییر کرده قد و سنمون بوده و هنوز همون بچههاییم با دیدن اون عکسهای چیزی فهمیدم اینکه از بچگی من همیشه اونی بودم که به زمین و زمان غور میزدم و الیور همیشه کمکم میکرد مهم نبود چقدر سرش جیغ بکشم و از خودم طردش کنم اون بازم همیشه
کنارم بود با فهمیدن این چیزا یه جورایی احساس شرم کردم و حس کردم به عنوان یه دوست از بچگی به هیچ دردی نمیخورم
از این حس پوچی متنفرم و میخوام که منم به یه دردی بخورم
صدای پای از سمت پلهها میومد سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه و........
خوب بچهها امیدوارم خوشتون اومده باشه این پارتم طبق معمول سعی کردم طولانی بدم امیدوارم که حمایت کنید لایک و کامنت فراموش نشه خیلی دوستتون دارم ❤️
با شمام عزیزم با شما کسی که هنوز لایک و کامنت نذاشتی بزار بزار عزیزم یه لایک و کامنت گذاشتن از کسی چیزی کم نکرده 😂🥺
امیدوارم که حالتون خوب باشه تا یه پارت دیگه خدانگهدار 🤩