Gambling game (P3)
سلام بریم ادامه مطلب.
من قبل از اینکه به این وضع بیفتم خانواده و زندگی داشتم یه دختر کوچیک اما یه روز داخل زندگیمون به مشکل خوردیم وقتی که شریکم همه پولهام رو برداشت و بدبخت شدیم می خواستم خانوادم رو خوشحال نگهدارم پس سمت قمار اومدم اولاش تونستم پول خوبی در بیارم اما همیشه قمار اون طوری که دوست داری پیش نمیره.وقتی زنم فهمید که من قمار می کنم همه زندگیمون به هم ریخت هر روز دعوامون بود.می خواستم که قمار رو بزارم کنار اما هر بار که بی پول می شدم دوباره تکرار می کردم تا اینکه زنم دخترم رو با خودش برد و دیگه اون رو ندیدم.
_دایوسکه من دخترت رو پیدا می کنم.
_تو بچه قوی شدی مراقب خودت باش.کاتسرو بهم قول بده وقتی که بدون قمار می تونستی زنده بمونی قمار رو ول کن.
از خواب بلند شد صورتش ناراحت بود تاکارا با لبخند همیشگی که روی لب داشت گفت:بهت گفته بودم که اگر بخوابی خواب خوبی نمی بینی اما تو انقدر مست کرده بودی که خوابیدی دوباره به این چیزا فکر نکن.
_چرا پدر ولم کرد؟
_تمومش کن تو بدون اونم می تونی زندگی کنی می دونم داری به چی فکر نی کنی اون فکر رو از سرت بیرون کن،ما امروز می تونی پول خوبی از کازینو...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه کاتسرو گفت:اون گفت که وقتی نی تونستم بدون قمار زنده بمونم ولش کنم پی می خوام که اینکار رو بکنم.
_اوه!باشه اگر اینطوری می خوای کاریش نمیشه کرد اما خیلی سخته نگی نگفتیا.
_خیلی خب از الان با قدرت دنبال کار می گردم.
نفس نفس زنان اومد داخل اتاق و روی تخت ولو شد.به سقف نگاه کرد و گفت:لعنتی ۲ چند ساعت گذشت.
_گفته بودم که!حالا اشکال نداره پاشو امروز رو برو دانشگاه.
_قراره ای رو ببینم؟صبر کن خودم بگم،عاشق من شده؟می خواد باهام قرار بزاره؟می خواد که باهام سکس کنه؟می خواد...
_نه نه نه صبر کن حرفم رو بزنم.
_سریع بگو.
_فردا ولنتاین هست بهترین فرصته تا مخ کنی.
_فقط همین؟یعنی اون با من کاری نداره؟
_اگر بدی اتفاقات خوبی برات میفته از من گفتن بود.
_باشه همین الان میریم.
به سمت دانشگاه راه افتاد تازه دانشگاه رو باز کرده بودن رفت و روی پله ها نشست حیاط دانشگاه پر شده بود و همه داشتن با هم حرف می زدن داخل دانشجو ها دنبال آی می گشت اما اون رو نمی دید که ها نا رو دید رفت سمتش و گفت:هی اون دوستت کجاست؟
_صبح شما هم بخیر.
_خیلی خب بگو دوستت کجاست؟
_به تو هیچ ربطی نداره حتما کونت سوخته که بردتت بدبخت کلاهبردار.
_درست بحرف دختره پرو من هیچوقت نمی بازم احترام بزار اگه یه...
می خواست حرفاش رو تموم کنه که دست یه نفر رو روی شونش احساس کرد سریع برگشت و گفت:تو دیگه...
اون آی بود آروم نگاهش کرد و ساکت شد که آی زد بیخ گوشش و گفت:مگه نگفتم حق نداری دیگه سمت هانا بری دوباره اومدی ازش پول بچاپی.
_نه نه نه من غلط بکنم من با خانوما محترم رفتار می کنم.
_آره جون عمت دیگه نبینمت.
و با هانا از اونجا دور شد هانا اون رو نگه داشت و گفت:دیدی گفتم اون دوست داره از رفتارش معلومه.
_نه اشتباه می کنی من فهمیدم که اون از تو خوشش میاد چون سریع پولات رو برگردوند و الانم پیش قدم شد تا باهات حرف بزنه اون دفعه رو هم یادت میاد؟اینکه چطور اومد به این دانشگاه؟
_آره داشتم تو خیابون راه می رفتم که اون رو دیدم و سریع ازم پرسید دوستت و تو کدوم دانشگاه میرید و بعد از فهمیدنش سریع اومد دانشگاه ما.
_می بینی اون بخاطر تو اومده.
_نه اون موقع هم اون اول گفت دوستت و تو،سراغ تو رو هم گرفت.
_یکم فکر کن من رو بهونه کرده تا تو نفهمی و اون روز هم همش دنبال یه بهونه بود تا پول تو رو برگردونه.
ها نا داخل فکر رفت و وقتی به زمین خیره شده بود گفت:تو واقعا باهوشی آی حالا می گی با این پسره چکار کنم؟
_تو دوستش داری؟
_نه.
_پس حسابی فردا که روز ولنتاین هست حالش گرفته میشه🤦♀️
کاتسرو روی پله ها نشسته بود و نمی دونست چکار کنه به تاکارا نگاه گرد و گفت:همه دوشت دارن ما هم دوشت داریم،یه روح سرگردان که هیچ کمکی نمی تونه بکنه.
_آروم باش دو نفر رقیب داری هیدیوشی و اون پسر محبوبه که همه دوستش دارن.
_همون مدله که هشت بار پولش رو بهم باخت قیافش دیدنی بود به هر حال تا وقتی من هستم کسی به اون اهمیت نمیده.
_اتفاقا اون از هیدیوشی هم بدتره.
_واقعا؟
_اینطوری که تو داری ادامه میدی اون به آی می رسه.
_پس منتظر چی هستی سریع تر بگو باید چه گوهی بخوریم.
_من فقط آینده راهی که تو انتخاب می کنی رو می دونم تو باید یه راهی به فکرت برسه.
از طرفی هیدیوشی داخل خونه بود و می خواست به سمت دانشگاه بره که واتسون گفت:آقا پدرتون برای فردا چند نفر از دخترای اشراف رو معرفی کرده شما کدوم رو انتخاب می کنید؟
_خودت یه جوری دست به سرشون کن تو که می دونی من اون دختره رو دوست دارم.
_اما ارباب پدرتون بخاطر این کار خیلی عصبانی میشن.
_خیلی خب الان میگی چکار کنم؟
_می تونید یکی رو فقط انتخاب کنید و مثل سالهای قبل بعدا باهاش کات کنید.
_اگر من می خوام فردا داخل مراسم با آی باشم.
_ارباب پدرتون همینطوری بخاطر اینکه سرخود به اون دانشگاه سطح پایین رفتین از شما عصبانی شدن اگر داخل مراسم باشین صد در صد شما رو تنبیه می کنه.
_مهم نیست من با هیچکدوم اینا نمیرم بیرون.
و سریع رفت بیرون.
_خیلی صبر کنید منم بیام ارباب.
هیدیوشی سوار ماشین شد و به سمت دانشگاه راه افتاد وقتی به دانشگاه رسید در رو براش باز کردن و اون پیاده شد.رفت داخل حیاط دانشگاه و ای رو اونجا دید آروم به سمتش رفت و گفت:سلام.
ای و هانا هر دو جواب سلامش رو دادن و اون به حرفاش ادامه داد و گفت:خانم آی اگر دوست داشته باشین فردا داخل مراسم شما رو همراهتون باشم.
آی با خجالت به هانا نگاه کرد و گفت:باشه منم همراه نداشتم.
هیدیوشی با کلی خوشحالی گفت:بعدا می بینمتون و از اونجا رفت در حالی که کاتسرو هنوز داشت فکر می کرد تاکارا گفت:خاک تو سرت همین الان هیدیوشی با کلی خوشحالی بله گرفت.
_چی میگی اون هیدیوشی کوش لعنت بهش بدبختش می کنم کجاست؟
_رفت بیرون.
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه.