رمان عشق بی پایان پارت 10
سلام اومدم با پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد
❤🖤💜💙🧡💚💛
برید ادامه چون قراره یه دعوا بین مرینت و زویی بیاد
از زبان مرینت
داشتم کار میکردم که یه چیزی توی کامپیوتر توجه ام رو جلب کرد یک پیام بود از طرف ناشناس
((سلام خوبی مرینت به نظرم تو وآدرین خیلی به هم میاید به نظرت چیه باهاش قرار بزاری خیلی خوش میگذره😈👻))
این دیگه چی بود رفتم سمت در اتاق آدرین و در زدم و وارد شدم
مرینت: سلام آقای اگراست لطفا همراهم بیاید
آدرین: چیزی شده؟!
مرینت: لطفا بیاید
بعدش من رفتم سمت اتاقم و آدرین هم باهام اومد
مرینت: یک پیام از طرف ناشناس اومده
آدرین پیام رو خوند وقتی پیام رو خوند خیلی تعجب کرد
آدرین: باید بفهمیم این چه کسی هست که این پیام رو فرستاده. ولی الان باید بریم خونه کم کم وقت ناهار خوردن شده. تو هم به خونه برو
مرینت: باشه
از زبان زویی
خیلی میخواستم مرینت رو سر کار بزارم تا دلم خنک بشه صبح هر وقت آب روم می پاشه خیلی عصبانی می شم برای همین از کامپیوتر دانشگاه استفادت کردم و تونستم یه پیام به مرینت بفرستم
ولی این کار خوبی بود که من انجام دادم اما دلم خنک شد
بعد از دانشگاه رفتم خونه دیدم مامان داره میز رو میچینه یه سلامی کردم و رفتم اتاقم وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم مرینت وحشت زده و نگران اومد خونه و رفت اتاقش جرا نگران و ترسیده بود نکنه به خاطر پیامی که فرستادم باشه باید بهش بگم
از زبان مرینت
وارد خونه شدم بدون هیچ سلامی رفتم اتاقم نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم اینکه چیزی نیست فقط یه پیام بود چرا به خاطرش میترسم
اصلا چرا گفت منو آدرین خیلی به هم میایم نکنه دشمن آدرین بوده یه شاید دشمن منه آخه چرا من باید دشمن داشته باشم از این فکرای مزخرف بیرون اومد و رفتم نشستم و شروع کردم به خوردن غذا قیافه ی زویی یه جوری بود انگار از چیزی خیلی ناراحته یا از چیزی خیلی پشیمونه
مرینت: زویی چیزی شده
زویی: اره شده. ببین مرینت من خیلی متاسفم نمیخواستم....
که حرفشو قطع کردم
مرینت: داری راجب چی حرف میزنی
زویی: ببین مرینت من... م.. ن خیلی از دستت عصبانی بودم برای همین...
که دوباره حرفشو قطع کردم
مرینت: واسه چی عصبانی بودی
زویی: به خاطر اینکه دوباره آب پاشیدی
ادامه داد: ببین من عصبانی بودم برای همین با کامپیوترِ دانشگاه برات یه پیام فرستادم واقعا متاسفم
مرینت: چی چرا آخه این کار رو کردی عصبانی شدم و رفتم تو اتاق
از زبان زویی
بعد اینکه مرینت رفت بابا بهم گفت
تام: زویی واقعا این کارو کردی آخه چرا اون خواهرته
نمیخواستم چیزی بشنووم خیلی ناراحت بودم
بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن زود از اونجا دور شدم و رفتم اتاقم و در رو محکم بستم
از زبان مرینت
باورم نمیشه که زویی این کار رو کرده الان برم به آدرین بگم خواهرم اونو فرستاده بود اون چی میگه آخه همینجوری گریه میکردم آخه فقط به خاطر اینکه آب روش ریختم اینکار رو کرد اصلا کاش داد نمیزدچرا آخه.....
__________________________________꧁
2641 کاراکتر
این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باسه
(برای پارت بعد 32کامنت و 27لایک)
باییی♡👋🤡