Love strange 💜 p2

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/19 18:50 · خواندن 6 دقیقه

سلام بچه ها من اومدم با پارت اه چی دارم میگم من که اصلا براتون مهم نیستم

بفرما ادامه مطلب 💔

گفت: من ازت متنفرم با بند بند وجودم ازت بدم میاد با اون مغز پوک و مدل موی چرت پرتی که داری و اون کصخل هایی که دور خودت جمع کردی هرچند خودت از همشون خر تری فعلا خداحافظ میمون

اینو گفت و دست هاش رو جیبش کرد و از سالن ورزشی رفت بیرون..

از زبان راوی

خون جلوی چشمان آرورا را رو گرفته بود و اونو کور کرده بود داشت با خشم به سمت جایشو قدم برمیداشت که لوکاس جلوشو گرفت و اونو به داخل سالن برد سعی کرد ارومش کنه اما جوابی نگرفت 

فقط زور کرد که آرورا هم سالن بیرون نره

آرورا: ولم کن باید حساب اون اشغال رو برسم

لوکاس: ولش کن بس کن مگه دنبال دردسر میگردی

آرورا: گفتم ولم کن

لوکاس: نه عمرا اصلا

آرورا به حالت نیمه گرگ در امد و با پنجه ای که بر صورت اون کشید لوکاس رو از خودش تور کرد

ناگهان آرورا به خودش اومد و صورت خونی و روی زمین افتاده ی لوکاس مواجه شد با عجله به بیرون سالن رفت تا کادر درمانی مدرسه رو خبر کنه

آرورا: خانم سلنا خانم سلنا یه حادثه تو سالن ورزشی اتفاق افتاده

بغض گلویه آرورا را فرا گرفته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود اون اتفاق یه حادثه نبود بند به بندش تغییر خودش بود زیر لبی به خودش لعنت می‌فرستاد و خانوم سلنا رو هدایت

وارد سالن ورزشی شدن خانم سلنا با دیدن صورت خونی ی لوکاس جیغ بلندی کشید که کل سالن رو فرا گرفت لوکاس بیهوش روی زمین افتاده بود

سلنا برنکارد رو باز کرد و با کمک آرورا لوکاس رو روی برنکارد قرار دادن و به درمانگاه بردن و درمانگر ها شروع به کار کردن سلنا با تعجب رو به آرورا کرد و گفت: چی سرش آمده ؟

آرورا بغضش را قورت داد و گفت: داشت تمرین بسکتبال می‌کرد که صورتش خورد به پایین تور

و بریده شد 

هر لحظه ممکن بود بغض آرورا ول دهد و اشک هایش سرازیر شود تمام حرفش دورغ بود و این قضیه را خوب می‌دانست اما نمی‌خواست که بقیه فکر کنند او هیولا است جواب مکس را چه باید میداد ؟ 

ایا او هم گول این دروغ را میخورد ؟ 

 

چند ساعت بعد.... 

لوکاس به خوابگاه رفته بود برای استراحت دکتر به تو گفته بود تا ۲ روز نباید به مدرسه برود تا بخیه های صورتش کمی جوش بخورد و رگ های پاره شده  ترمیم در این چند ساعت آرورا بار ها مرد و زنده شد 

دکتر به مکس خبر داد تا برای مراقب پیش لوکاس برود آرورا جرعت نگاه کردن در چشمان ترسیده و ناراحت مکس را نداشت و در اتاقش چون موشی فراری قایم شده بود بالشت را در اغوش گرفته بود

و به خود می‌پیچید اون چه کار کرده بود به بهترین دوستش کسی که همیشه کنارش بوده اسیب زده بود

اخر چگونه می‌خواست طلب بخشش کند

اصلا بخشیده خواهد شد ؟ یا خیر

فکر ها چون طوفانی در سر آرورا می‌چرخیدند و هر لحظه وحشتناک تر میشدند تا اینکه ارورا خوابش برد

 

فردا صبح

از زبان آرورا

من چه گندی زدم دیشب تا صبح با این فکر های عجیب غریب سیر کردم میخواستم امروز بعد مدرسه برم پیش لوکاس و باهاش حرف بزنم تا یکم حالم بهتر بشه البته اگه بخواد منو ببینه

از تخت بیرون اومدم موهام رو شانه زدم کیفم رو برداشتم و به سمت مدرسه رفتم

داخل کلاس رفتم و روی میز مخصوصم نشستم تا اینکه چشمم به اون لجن عوضی خورد حقش بود به جای لوکاس صورت اونو پاره کنم

میشا: خواهر ؟

خودم رو جمع کردم لبخند مصنوعی زدم و گفتم: بله ؟ 

میشا: حالت خوبه به نظر پریشون میای 

من : اره فقط به خاطر لوکاس نگرانم هرچی نباشه اون صمیمیه

میشا: نگران نباش اون حالش خوب مکس گفت اخر شب به هوش اومده ولی قیافش شبیه قاتل های سریالی بوده

من : به خاطر بخیه ها ؟ 

میشا: نه خیلی عصبانی بوده نمیدونم چرا

توی دلم گفتم فاتحه ام خوندس عمرا منو ببخشه

مکس هم وارد کلاس شد و پشت میشا نشست معلوم بود نخوابیده

میشا: نخوابیدی ؟ 

مکس: نه بابا مگه با اون قیافه لوکاس من خوابم می‌برد از صدتا جن ترسناک تر بود آخر شبی میخواستم وصیت نامه بنویسم

میشا: 😂 

خانم کاسندرا وارد کلاس شد و درسش رو مثل همیشه اغاز کرد کلاس بدون لوکاس خیلی فرق داشت خیلی ساکت و سوت کور بود

اخه از رفتن به دیدنش زنده برگشتم باید خدا رو شکر کنم

قلبم تند میزد و بندم میلرزید فکر نمی‌کردم هیچوقت از یکی آنقدر بترسم

معلم: آرورا حالت خوبه عزیزم داری میلرزی

من : بله فقط یکم سردمه چیزی نیست

معلم: باشه اگر چیزی هست بگو ماهم بدونیم

من : نه هیچی نیست

بعد مدرسه... 

به سمت خوابگاه راه افتادم اتاق لوکاس شماره ۳۰۲ بود

تقربیا نزدیک اتاق من بود در زدم و منتظر شدم

لوکاس: بیا داخل

در رو کمی هول دادم تا باز شد رفتم داخل اتاق یه سرم بغل پنجره بود و بقیه اتاق مرتب بود لوکاس روی تخت دراز کشیده بود و سرش رو زیر پتو فرو برده بود

من: لوکاس

لوکاس:..... 

من : می‌خوام باهات حرف بزنم

هر حرفی میزدم اصلا جواب نمی‌داد انگار که وجود ندارم

من : لطفا جواب بده

لوکاس : چیه ؟ 

من : تو حالت خوبه ؟ داداشت می‌گفت دیشب شبیه قاتل های سریالی بودی

لوکاس: مگه برات مهمه

من : معلومه برام مهمه تو بهترین دوستمی برام مثل داداش میمونی 

لوکاس: تو گفتی منم باور کردم

من : لطفا باور کن

لوکاس: باور نمیکنم اگه مهم بودم به حرفم گوش میکردی و با کله نمی رفتی تو دره که هم منو هم خودتو بدبخت کنی

من : متاسفم من عجولانه تصمیم گرفتم لطفا منو ببخش قول میدم دیگه خل نشم 

لوکاس: شاید بخشیدم ولی زخم هنوز رو صورتم هست

خوشحال شدم دستم رو به ستمش دراز کردم

و گفتم: پس اشتی ؟ 

لوکاس: اشتی

لبخندی زدم و‌‌ از سرجام بلند شدم

من : ولی نگفتی چرا شبیه قاتل ها بودی

لوکاس: ای درد نصف صورتم به فنا رفته با یه دختر دیونه هم که دوست هستم میخوای شبیه است تک شاخ می بودم ساعت ۲ نصفه شب ( با خنده) 

خنده ای کردم و از اتاق رفتم بیرون امیدارم لوکاس هرچه زودتر به مدرسه بیاد چون یه نقشه عالی براش دارم..... 

 

دوستان فحش دادن به جایشو آزاد با سانسور بدون سانسور فرق نداره لایک کامنت فراموش نشه میدونید که خیلی بهم انرژی میده ❤️ 

راستی دوست دارید بازم اینجوری ادبی و کتابی پارت بدم ؟ 

این رمان دارای کمی فحش می‌باشد 📢