پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۷)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت هفدهم
سال ۱۹۸۴
... شارلوت در اطراف رستوران قدم زد. خیلی عجیب بود، همه چیز عجیب بود؛ با اینکه شارلوت در رستوران فردی فزبر بود و تمام زیر و زبر آنجا را به خوبی میشناخت، اما فضای رستوران در نگاهش به طرز متفاوتی نمایان شده بود.
دیگر آن کاغذ دیواری های رنگارنگ و آن فضای جذاب دیده نمیشد، انگار روی همه چیز سایه ای سیاه سیطره یافته بود.
و البته، دیگر حس و حال نشاط بخش سابق در رستوران یافت نمیشد... حال و هوای رستوران حالا فقط نوعی حس خفگی و درد را به شارلوت تحمیل میکرد. همه چیز کثیف و وقیح و ترسناک جلوه میکرد...
... شارلوت داشت روح و باطن واقعی رستوران را میدید.
حالا که خود تبدیل به روح شده بود، میتوانست باطن هر چیز را ببیند...
... شارلوت سعی کرد تا آن چشمانی را که از زیر کاور اسپرینگ بانی دیده بود به یاد آورد... چشمانی آشنا که برقی بنفش و موذیانه از خود ساطع میکرد... شارلوت خوب آن چشم ها را میشناخت... از خودش پرسید:« چطور عمو ویلیام تونست با من همچین کاری بکنه؟...»
____________________________________________
... چشمان هنری، آنقدر که گریه کرده بود، شبیه به دو فنجان خون بود.
او چشمان خونین خود را به گوشه ای از دفتر مدیریت دوخته بود و با تأسف دردناکی سر خود را تکان میداد.
ویلیام پشت میز مدیریت نشسته بود و وانمود میکرد که در حال رسیدگی به اسناد حسابداری است، اما در حقیقت داشت به آرام آرام زجر کشیدن دوستش نگاه میکرد.
هنری بعد از چند دقیقه، تحمل خود را از دست داد و افتان و خیزان از روی صندلی بلند شد و به ویلیام گفت:« من نمیتونم بمونم ویلی... باید برم خونه... حالم اصلاً خوب نیست...»
ویلیام گفت:« باشه رفیق، مشکلی نیست، خودم همه کار ها رو انجام میدم...»
هنری بدون این که خداحافظی کند از دفتر خارج شد.
ویلیام هم بلند شد و با قدم هایی بسیار آهسته، طوری که انگار از این کار لذت میبرد، به آیینه دیواری دفتر نزدیک شد و در آن نگاه کرد.
اما او در آیینه چهره خودش را نمیدید، بلکه چهره اسپرینگ بانی را میدید. برقی بنفش از چشمان اسپرینگ بانی ساطع میشد و صورتش از لبخندی زشت، کج شده بود. لبخند، دندان های تیز و خون آلودش را نمایان میساخت...
ویلیام از تصویر اسپرینگ بانی پرسید:« کارم چطور بود؟»
و اسپرینگ بانی با صدای خش دار و هولناکش گفت:« عالی بود... عالی...»
« تا بعد »