P5 💔NI don't want to be strong

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/16 15:26 · خواندن 6 دقیقه

بفرما ادامه مطلب دلقک من 🤣❤️

 

تازه فهمیدم که قصد الیور از اوردنم به اینجا چی بود میخواست احساسات رو درونم زنده کنه عصبانیت که موقع اومدن به شهربازی داشتم ترسم توی ترن هوایی خندم به صورت پودینگی الیور دوباره تونستم از احساساتم استفاده کنم با فهمیدن این موضوع لبخند روی لبم بزرگتر شد و به آرومی از سرجام بلند شدم

من : خب بیا بریم نمیخوام عمو فکر کنه سرکارش گذاشتم

الیور: باشه

از روی صندلی بلند شد و پشت سر من شروع به راه رفتن کرد از شهربازی بیرون رفتیم و به سمت خونه راه افتادیم مغازه ها راه همچی برام حس حال دیگه ای داشت و بهم لذت میداد انگار که غمی ندارم

انگار با مرگ پدر و مادرم کنار اومده بودم

وقتی به خونه رسیدیم کلید رو از داخل کیفم برداشتم و در خونه رو باز کردم

من : بفرما داخل 

الیور: نه همینجا هستم لطفا به عموت بگو بیاد

من : خب فکر کنم هنوز نیومده

قیافه الیور به حالت پوکر در اومد و گفت: ای درد پس چرا منو اینجا آوردی

من: حالا تو بیا داخل

بازوش رو گرفتم و به سمت خونه لامصب عین بتن تکون نمیخورد 

من : آی بابا بیا دیگه کیسه بتن رو راحت تر از تو میشه تکون داد 

صدایی از پشت سر اومد

عمو : پسرم بیا داخل لطفاً (بسیار مهربون ) 

الیور با قدم های اهسته وارد خونه شد و به دیوار ها خیره شد 

عمو به الیور نزدیک شد و اون رو در اغوش گرفت

عمو : پسرم من خیلی دنبالت گشتم لطفا منو ببخش هیچوقت نباید ترکت میکردم من من متاسفم از اون روز به بعد یه شب هم نشده که کابوس نبینم و عذاب وجدان نداشته باشم خیلی خوشحالم که نتونستم پیدات کنم 

عمو رویش رو به من کرد اشک مثل باران از چشمانش میریخت و تمامی نداشت

عمو : از تو ممنونم که پسرم رو پیدا کردی

الیور: نیاز نیست عذاب وجدان داشته باشید کاری که کردین جزو تقدیر و روند زندگی من بود و باهاش مشکلی ندارم‌ لطفا گریه نکنید

عمو: نه این حرفو نزن من باید متاسف باشم

ولی از تو ممنونم تو باعث شدی می دوباره بخنده واقعا از خودم خجالت می‌کشم که ترو طرد کردم و تو هنوزم با من خوبی

الیور: خوشحالم که کمکی کردم ولی باید برم

الیور خودش رو از عمو جدا کرد و به سمت در رفت

و از خونه خارج شد

عمو اشک هایش را پاک کرد ابی به صورتش زد و روی کاناپه نشست  

عمو : اون خودش بود همون پسر بچه ای که تو زباله ها ولش کردم حالا برای خودش مردی شده من بدترین پدر دنیام چون برای بچم پدری نکردم لعنت به من 

کنار عمو نشستم و او را بغل کردم

من : این حرفو نزنید خودش هم گفت عیبی نداره شما پدر بدی نیستید شما برای من بهترین پدر بودین

عمو دستش رو روی سرم گذاشت و منو نوازش کرد

عمو: شما دوتا دوستای خیلی خوبی بودین مثل خواهر برادر کنار هم بودین هنوزم هستین فقط باید

خودتون رو پیدا کنین هیچوقت روز مرگ پدر مادرت رو یادم نمیره با اینکه لیو به خاطر مادرش ناراحت بود اما بازم اومد پیش تو و مثل برادر سعی میکرد ارومت کنه من با دوربین یه عکس از شما گرفتم ولی اون عکسو گم کردم شما کنار هم خیلی زیبا بودین

مثل یه تیم تو کارا بازی ها غم ها شادی ها فقط و فقط کنار هم 

 

حرف های عمو باعث شد بغضم بگیره یعنی واقعا با اینکه الیور خودش مادرشو از دست داده بود بازم میخواست به من کمک کنه تا ناراحت نباشم

با گذشت ۱۲ سال اون بازم تغییر نکرده هنوزم همون جوری هست و امیدوارم بمونه خیلی دوست دارم بدونم چطوری انقدر خوب با همچی کنار میاد

و لبخند میزنه به تمام بدبختی هایی که کشیده

مثل یه قدرت میمونه یه ابر قدرت خیلی قویی

میون این فکرا نفهمیدم کی شروع کردم به گریه کردن

اشک هایی اونقدر ساکت که حتی متوجهش هم نشدم

عمو: دخترم چرا گریه می‌کنی ؟ 

من : نمیدونم ولی انگار تموم نمیشه

عمو : پس گریه کن دخترم گاهی راه خیلی چیزا گریه است‌ اینو قول میدم آدم با گریه خالی میشه و دوباره خوشحال میشه دنبالم بیا

عمو از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت منم پشت سرش وارد اتاق شدم روی صندلی

نشست و یه جعبه از داخل کشو بیرون اورد

در جعبه رو پام گذاشت توی جعبه پر از عکس های من و الیور بود موقع بازی کردن مسابقه دادن و بچگی کردن شروع کردم به نگاه کردن عکسا و تک تک خاطره ها برام یادآوری شد و‌ اشک هام شدت گرفت اخرین عکس مال یه روز قبل تصادف پدر مادرم بود یه عکس که من الیور و سونا داخل استخر توپ داریم بهم توپ پرت میکنم عکس هارو داخل جعبه گذاشتم و از اتاق عمو خارج رفتم داخل اتاق سرم رو داخل بالشت فرو بردم و یاد گذشته کردم

چه روزایی خوبی بود الان به حرف عمو رسیدم ما واقعا مثل خواهر برادر بودیم خیلی نزدیک و صمیمی

کاش میشد دوباره اونجوری باشیم همون چقدر زیبا و لذت‌بخش

 

چهار روز بعد... 

امروز سالگرد فوت خانوادم بود امروز ۱۳ مین سالی میشد که یتیم شدم و ۱۳ سال از رفتنم پیش عمو می‌گذشت هودی و شلوار سیاه پوشیدم و به سمت قبرسون راه افتادم وقتی رسیدم دیدم الیور هم اومده سر قبر مادرش و ماسک روی صورتش زده

رفتم پشت سرش و گفتم: خیلی ناراحت کننده ست

سرش رو برگردوند و به صورتم خیره شد

الیور: نه آنقدر زیاد دیگه باهاش کنار اومدم راستش اینجا اومدم تا یه رسم رو انجام بدم

من : چه رسمی ؟ 

الیور: یه رسم مال خانواده ی مادرم که در سالروز مرگ کسی یه وسیله یا کاری که دوست داشته رو براش انجام میدی مادر من همیشه عاشق نقاشی های مینیمال قلب بود از وقتی فوت کرده هرسال یکی از اون نقاشی ها براش میارم

من : رسم خوبیه کاش منم می‌تونستم انجام بدم

الیور: میتونی خانواده تو از چی خوششون میومد ؟ 

کمی به فکر رفتم و گفتم: رقص اونا همیشه از رقص های دو نفره خوششون میومد فکر کنم یکم بلد باشم

 

الیور: خب چطوره انجام بدیم ؟ 

دستش رو به سمتم دراز لپ هام کمی سرخ شد و چند قدمی عقب رفتم

من: نه نه نه عمرا اصلا هرگز

الیور: ای بابا مگه من میخوام بخورمت  

من : نخیر نوموخام

یه ماسک تا شده از داخل جیبش بیرون کشید و گفت: اگه صورتت دیده نشه راحتی ؟ 

من : شاید

ماسک را از دستش گرفتم و به صورتم زدم شروع کردیم به رقصیدن یه حس معذب بودن بهم دست داد اما کمی بعد از بین رفت 

وقتی رقصمون تموم شد به قبر خانوادم خیره شدم احساس کردم واقعا با این کار خوشحال شدن 

سوالی به ذهنم اومد رو به الیور کردم و گفتم:...

 

 

خب بچه امیدارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی دوستون دارم بای ❤️

 

اگر خوندی و حمایت نکردی گربه تو روحت 😐