P1 💜Love strange
خیلی ها تو نظر سنجی گفته بود از این رمان عزیز دل پارت بدم و حالا با پارت اغازین و آزمایشی در خدمت شما هستیم بفرما ادامه مطلب
(کلیک کردی لایک و کامنت یادت نره ❤️)
از زبان آرورا
تقریبا ۶ ماهی از اینکه توی مدرسه عجایب ثبت نام شده بودم میگذشت و ۱۰ سالی میشد که خواهر دوقلوم میشا رو ندیده بودم پدرم فکر میکرد اون قدرتهای تبدیل شوندگی را به دست نمیاره برای همین اونو دنیای آدما فرستاد تا مثل یه آدم عادی زندگی کنه اما تازگیا خبر رسیده که اون قراره به آکادمی عجایب بیاد توی این چند ماه از یکی از بچههای مدرسه به اسم جایشو کانتس خوشم اومده بود امروز میخواستم دلمو به دریا بزنم و حسمو بهش بگم اما قبلش میخواستم با بهترین دوستم لوکاس مشورت کنم اون همیشه کارای خوبی میداد و بیشتر وقتم برای مشکلاتم پیش اون میرفتم از روی تختم بلند شدم موهای دو رنگم رو شونه زدم فرم مدرسه را پوشیدم و از خوابگاه به سمت مدرسه راه افتادم احتمالاً امروز میشا به مدرسه میرسید اگه امروز میدیدمش دو تا اتفاق محشر توی روز برام میافتاد مدرسه عجایب یا مدرسه شبانه روزی بود برای همین خوابگاههای دخترانه و پسرانه در نزدیکی مدرسه درست کرده بود تا تردد به مدرسه و برگشت به خوابگاه آسون باشه اما من با وجود این فاصله کم بازم همیشه دیرم میشد و دبیر مدرسه آقای کریستن همیشه بهم گیر میداد و میگفت که بیانضباطم اما بقیه معلما همیشه ازم راضی بودن البته توی مدرسه قبلیم من تقریباً پارسال حدود همین الانا بود که قدرتهای تبدیل شوندگیم رو به دست آوردم من یه تبدیل شونده گرگم و میتونم تبدیل به گرگ بشم حتی میتونم به حالت نیمه گرگ یا گرگینهای در بیام
من مکس لوکاس و میشا از بچگی اکیپ بودم اما وقتی میشا از پیش ما رفت تقریباً جدا شدیم
و حالا بعد از گذشت ۱۰ سال دوباره قرار بود اکیپمون کامل بشه رسیدم به دم در مدرسه وارد سالن شدم و رفتم سر کلاس روی صندلی مخصوص نشستم و منتظر خانم کاسندرا را موندم لوکاس و مکس دو ردیف پشت عقب تر از من نشسته بودن میشه از در کلاس وارد شد و اومد و کنار من نشست ذوقی که توی چشمای جفتمون دیده میشد تکرار نشدنی بود
میشا : سلام خواهر میدونی آخرین باری که دیدمت کی بود وقتی که مهد کودک بودیم خیلی تغییر کردی اما هرچقدرم که بزرگ بشی هنوزم خواهر خودمی
میشا رو بغل کردم و بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم
میشا : وقتی داشتم میومدم مدرسه یه موجود عجیب دیدم که هر ثانیه تبدیل به یه حیوون میشد وحشتناک ازش ترسیدم و وقتی داشت به سمتم میومد بدو بدو فرار کردم بهتون پیشنهاد میکنم از اون عجیب الخلقه دور بمونید وگرنه مطمئن باشین به فناتون میده
مکس و لوکاس هم حرفهای ما رو میشنیدند و برای اینکه دقیقتر بفهمن جلوتر اومدن و پشت سر ما نشستن قیافه لوکاس به نظرم روز اصلاً خوشحال نمیاومد و فقط من و مکس دلیلش رو میدونستیم
لوکاس: با کمال احترام عجیب الخلقی که فرمودید منم
با این حرف لوکاس انگار بستی به دهان میشا برخورد کرد و بلافاصله ساکت شد سرش رو توی دستاش فرو برد و دقیقاً فهمیده بود که چه گندی زده
میشا: من خیلی متاسفم اگه میتونستم تویی اینقدر بد و بیراه نمیگفتم
لوکاس: نه مشکلی نیست که عادت کردم یه جورایی
عجیب الخلقه شده لقبم
میشا: من وقت شما رو دیدم هنوز قدرتاتون فعال نشده بود میشه لطفاً بگین که قدرتتون چیه
مکس : من خفاش شوندم
لوکاس: من تبدیل شونده همگانی هستم میتونم به همه ی حیوانات تبدیل بشم حتی حیوانات تو افسانه ها یا حیوانات منقرض شده
من : من گرگ شوندم
میشا: خوش به حالتون من که هنوز قدرتهام فعال نشده اما فکر کنم منم مثل آرورا گرگ شونده باشم
صحبت هامون تموم شد و بعد چند دقیقه خانم کاساندرا را آمد سر کلاس حضور غیاب کرد میشا رو به بچههای معرفی کرد و شروع کرد به درس دادن
درسهای ما درسهای خیلی آسونی بود و چون درباره حیوانات بود فرقی نداشت چه سنی باشه هممون توی کلاس بودیم برای همین بود که مکسهم که یه سال از ما بزرگتره با ما توی کلاس بود البته در واقع ۱۱ ماه از لوکاس بزرگتره زنگ تفریح خورد رفتیم داخل حیاط بالاخره باید با لوکاس درباره اون موضوع حرف میزدم یه گوشه از حیاط کشیدمش کنار
لوکاس: بله بنده چیکار دارید؟
من : راستشو بخوای من از اون پسره جایشو که تو کلاسمونه خوشم اومده و میخوام امروز بهش بگم اما قبلش خواستم از توی مشورتی بگیرم
لوکاس: خوب امیدوارم که موفق باشی و تنها مشورت من اینه که چشم بسته از کسی خوشت نیاد درباره
طرف تحقیق کن اصلاً شاید طرف سگ بود طرف دزد بود یه اطلاعاتی ازش به دست بیار
من : ای بابا تو هم که عین مکس شدی جاسوس و محافظ کار دو عالم
لوکاس: نه نه نه محافظ کار نیستم فقط میخوام با کله نری تو دره چون من تو رو میشناسم وقتی تصمیم بگیری حتی اگه دنیام جلوت واستن نمیتونن متوقفت کنن پس میخوام قبل اینکه تصمیمتو بگیری یکم فکر کنی
من : خیلی خوب باشه یه کوچولو در حد ۷ دقیقه فکر میکنم
لوکاس: ای خدا خیلی دیگه چه جور شه مشورت میگیری بعدشم انجام نمیدی من آخر که از دست تو دیوانه نشدم خیلی هنر کردم
هیلدا : بگین ببینم داشتن درباره جذابیت من حرف میزدین ؟
ای خدا آخرین خروس بیمحلی از کجا پیداش شد
لوکاس: آره اتفاقاً دقیقاً داشتیم درباره تو حرف میزدیم میگفتیم که بادمجون سوختههای تو بچگی درست کردم از قیافه تو بهتره (با لحن تمسخرآمیز)
هیلدا : اگه به بابام نگفتم حالا شما دوتا رو جا بیاره
(کفری)
من : حتماً بعد اینکه قیافه تو جا اومد ما هم جام یاد حالا گورتو گم کن
هیلدا چشم نازک کرد و به سمت دیگهای رفت معلوم نبود این دفعه میخواد سراغ کدوم بدبختی بره
به سمت جایشو رفتم و گفتم که توی سالن ورزشی باهاش کار دارم وقتی رفتم به سمت سالن ورزشی روی یک نیمکت نشسته بود و منتظر من بود صدام را صاف کردم نفسی عمیق کشیدم و آماده شدم تا حرف دلم رو بزنم یه جورایی کمی به شک افتادم که شاید بهتر بود به حرف لوکاس گوش میکردم اگه آدم بدی میبود چی فکرمو پس زدم و به سمت جاشو حرکت کردم
جایشو : خوب با من چیکار داری ؟
من : راستش راستشو بخوای میخواستم بهت بگم که من یه چند وقتی از تو خوشم اومده و خیلی دلم میخواست که اینو بهت بگم و بهت درخواست بدم که با هم وارد رابطه بشیم
جایشو لبخند هرچی به روی لبش نقش بست کمی چشماش را مالید و به صورت من خیره شد بعد از چند دقیقه گفت:.......
خوب بچهها اینم از پارت یک امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه به زودی پارت ۲ آپلود خواهد شد حتماً حمایت کنید تا نخونید بزارید 😜🤣❤️