رمان عشق بی پایان پارت 4

𝒜.ℛ 𝒜.ℛ 𝒜.ℛ · 1402/09/14 18:02 · خواندن 1 دقیقه

اومدم با پارت جدید 😃

شرط ها نرسید ولی من پارت دادم میبینی چه بچه ی خوبی هستم😊

از حمایتتون هم راضی نیستم لطفا بیشتر لایک و کامنت بدید😕😡

 

سوفیا اتاقمو نشون داد و من هم وارد اتاق شدم

از زبان زویی 

از اتاقم بیرون اومدم دیدم آلیا داره از اینجا میره

زویی: سلام پس مرینت کجاست

آلیا:  ممرینت رفت سر کار منم دارم میرم 

زویی: بیشتر میموندی

آلیا: نه نمیمونم خداحافظ 

زویی: باشه خدا حافظ 

بعد از اینکه آلیا رفت نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5:45 بود رفتم لباسام رو پوشیدم بعد از خونه زدم بیرون و رفتم همون کافه ی همیشگی دیدم جولیکا نشسته داره قهوه میخوره

زویی: سلام دختر

جولیکا: سلام خوبی 

زویی: صبر میکردی منم میرسیدم بعد سفارش میدادی

جولیکا: بگو برات بیارن دیگه

زویی: باشه، گارسون میشه لطفا برام یه قهوه و یک کیک بیارید

گارسون: حتماً 

جولیکا: ببین لوکا هم اونجا نشسته 

زویی: دیگه غول حرفت رو نمیخورم

جولیکا: تو نگاه کن اگه اونجا نبود میزارم یه سیلی بهم بزنی

زویی: باشه

بعد سرمو برگردوندم، اره اون لوکا بود با یک پسر داشت حرف میزد

جولیکا: دیدی

زویی: اره دیدم کور نیستم که

گارسون: خانوم اینم سفارشتون

زویی: خیلی ممنون

داشتم همینجوری قهوه میخوردم که یه چیزی روی شونم احساس کردم سرمو برگردوندم که..... 

♡_______________________________________♡

1236 کاراکتر 

اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه❤💙

 

(برای پارت بعد 25کامنت و 20 لایک) 

 

باییی👋👋🧡