Devel or ongel (P2)
سلام پارت دوم شیطان یا فرسته رو اوردم امیدوارم خوشتون بیاد لطفا لایک کنید و کامنت بزارید خب بریم ادامه مطلب
آرمین درحالی که خیلی ترسیده بود اون درباره شیطان ها شنیده بود اما تاحالا یکی از اونا رو از نزدیک ندیده بود تنها چیزی که می دونست این بود که شیطان ها موجوداتی بی رحم و وحشی هستن که به دنبال به دست آوردن قدرت بودن که چندین سال پیش به اولین خشونت و خون های زیادی که ریختن و باعث نابودی صلح در دنیا شدن توسط ۷ جادوگر در دنیای زیرین حبس شدن و اجازه ورود به سطح زمین رو ندارن همه مردم فقط همینقدر درباره شیاطین می دونن و اطلاعات بیشتر رو فقط امپراطوری داره و کاملا محرمانه هست و حفاظت شده هست کم کم به خودش اومد نمی دونست که چرا یه شیطان رو دیده از بچگی فکر می کرد که اونا زیرزمین حبس شد آب دهنش رو قورت داد و با صدای ترسیده و لرزونی گفت:تو این..جا چکار م..می کنی؟
شیطان بلند خندید و گفت:آروم باش اینطوری نمی تونیم حرف بزنیم اول باید نترسی.
آرمین اینبار به چهره اون نگاه کرد فهمیده بود که اون نمی تونه بهش آسیب برسونه و این شجاعتش رو بیشتر کرد و با صدای محکمتری گفت:پدرم کجاست؟
شیطان به اون نگاه کرد و گفت:اون علف به درد نخور یه موجود تغریبا فانی رو برای من هدیه داده به هر حال اون دیگه به درد نمی خورد تا چند وقت دیگه می میره به هر حال حداقل تونست وظیفه خودش رو انجام بده کی فکرش رو می کرد اون علف جوون عمر طولانی خودش رو بخاطر یه فانی به باد بده از اولش هم باید با علف ازدواج می کرد علف احم...
آرمین حرفش رو قطع کرد داد زد و گفت:منظورت چیه؟من کجا...
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که اون شیطان رو پشت خودش دید که ناخوناش رو روی رگ گردنش گذاشته و شروع به حرف زدن کرد:ممکنه که الان ۹۰ درصد قدرتم طلسم شده ولی هنوز اونقدر قوی هستم که یه بچه ابله مثل تو رو از بین ببرم هیچکس حرف من رو قطع نمی کنه و سر من داد نمی زنه احمق.
آرمین ترسش برگشت آرزو می کرد که این فقط یه خواب باشه با ترس به ناخن های بلند اون شیطان که روز گردنش بود نگاه کرد بعد چند ثانیه اون شیطان ولش کرد و گفت:اسم من لوسیفره بچه و تو آرمین هستی.
آرمین تعجب کرد می خواست ازش سوال کنه اما می ترسید که دوباره عصبانی بشه که خود لوسیفر به حرفش ادامه داد و گفت:می دونم فکر می کنی من از کجا می دونم اول از همه چیز بهتره بدونی من همه چیز رو درباره تو می دونم من به تو هیچ آسیبی نمی رسونم حالا بشین تا بهت چیزهای مهمی رو بگم.
از طرفی مانامی بدن بیهوش آرمین رو برداشت و به سمت دروازه عقبی شهر که یه اسب با بار کاه به سرعت داشت رد میشد آرمین رو داخل کاه پرت کرد و به سمت عقب رفت که دیوار های شهر بخاطر اژدهای سیاه ریخت اون اژدهای خیلی بزرگی بود یه اژدهای عادی به اندازه یه خونست اما این اژدها چند برابر یه اژدهای عادی بود کلی از مردم زیر آوار دیوار شهر موندن اما هیچکس احمیت نمی داد همه به فکر نجات خودشون بودن و فقط فرار می کردن و بعضی از مردم مونده بودن و جیغ و داد می کردن خونه های زیادی زیر آوار له شده بود و دیگه قابل سکونت نبود اون اژدهای سیاه همینطوری به مسیر خودش ادامه می داد مانامی به اژدها نگاه کرد روی اژدها یه نفر با نقاب و لباسی که روش طرح یه خورشید سیه دوخته شده بود به محض دیدن اون له سمت اژدها دویید و جلوی اژدها وایساد و با جادوی خاک خودش رو به سمت بالا برد و تا اون ببینتش همون لحظه اژدها سیاه وایساد و اون با دود سیاهی که زیر پاش رو گرفت رو هوا شناور شد و به سمت مانامی رفت و جلوی اون وایساد ساکت موند مانامی به اون نگاه کرد و گفت:دنبال من بودی من اینجام.
اون آدم نقابدار با عصبانیت گفت:اون کجاست؟کجا قایمش کردی؟
مانامی با صدای مصممی گفت:منظورت چیه من چی رو قایم کردم؟
اون عصبانیت شد و گفت:من رو احمق فرض کردی خوب می دونم تو دیگه مثل قبل نیستی اون نیروی قدرتمند رو کجا فرستادییی.
مانامی نیشخند زد و جواب داد:تا الان دیگه خیلی دور شده دستت بهش نمی رسه اینبار انجمنتون با شکست مواجه شد متاسفم حتما خیلی عصبانی شدی ولی فایده نداره احساس حقارت چه حسی داره مگومی؟!
اون به مانامی نگاه کرد و گفت:به نظرت من حقیرم درسته همه این حقارت من تقصیر توئه منم می تونستم!اما تو اجازه ندادی حالا بشین و نابودی هر چیزی که برات اهمیت داره رو تماشا کن تو که عادت داری.
اشتباه می کنی می تونی برگردی و پشتت رو نگاه کنی.
یه نگاه به پشت سرش انداخت یه نور بزرگ اونجا بود و یه نفر از داخل اون نور در اومد و به اون نگاه کرد مگومی دستاش رو از شدت عصبانیت مشت کرد از نشان لباسش معلوم بود که از ۷ جادوگر هست نشانی که ۷ نشان دو سر نیزه به شکل موازی هم رو قطع می کردن.