(P1) Devel or ongel

otako otako otako · 1402/09/13 11:40 · خواندن 5 دقیقه

سلام من نویسنده جدید هستم و این اولین تجربه من داخل نوشتن داستان هست پس اگر مشکلی داشت ببخشید این داستان کاملا تخیلی هست امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ادامه مطلب.(فعلا کاور مشکل داره بعدا اضافه می کنم)

از بالای برجک های قلعه اطراف خودش نگاه می کرد همه مردم عادی و غیر عادی به جون هم افتاده بودن و به راحتی هر کسی که می دیدن رو می کشتن فرقی نمی کرد خون مثل رودخونه روی زمین ریخته بود همه به شکل شیطان هایی شده بودن که به دنبال به دست اوردن قدرت پادشاهی شیطان ها هستن بچه های کوچیک و بعضی از آدم ها دنبال فرار بودن اما هیچکس به کسی رحم نمی کرد فرقی نداشت دوست یا دشمن وقتی این منظره ها رو می دید خوشحال میشد و با صدای بلند می خندید در حالی که از چشمهاش اشک می ریخت و محکم به سرش می کوبید و می گفت:خفه شو به جای اینکه احساسات منفی خودت رو وارد کنی از این منزره لذت ببر تو خودت هم بهتر از من نیستی یادت رفته چقدر مردم بی گناه مردن داخل این چند سال؟
که همون لحظه با عصبانیت جوابش رو داد و گفت:به نظرت خنده داره من رو با خودت مقایسه نکن همه اون اتفاقات تقصیر تو بود اگر تو نبودی این اتفاق نمی افتاد.
اون نیشخند زد و گفت:همیشه گناه می کنید و میگید که کار ما بود کار شیطان!فکرش رو بکن اگر از اول به ما یکم احترام می زاشتن ما هم می تونستیم یه فرشته باشیم به هر دیگه فرقی نمی کنه الان کنترل بدنت دست منه و تو فقط روحی هستی که کنترل خاصی روی بدنش نداره ولی با ابن حال باز هم این تصمیم تو بود که کنترلت رو به من بدی تو همیشه آزاد بودی تا انتخاب کنی برای همینه که من انسان ها رو موجودات قدرتمندی می دونم چون قدرت انتخاب دارن حالا با داشتن این قدرت بازم می تونی بگی که من این کار رو کردم همیشه شما انسانها هستین که با انتخاباتون دنیا رو به گند می کشید و عادت کردین که بندازینش تقصیر ما فکر می کنی همه اینا از کی شروع شد؟
به خون های روی زمین نگاه کرد و ساکت بود و بعد از چند ثانیه گفت:درسته همه چیز از اون روز شروع شد وقتی که به شهر حمله شد.
داخل فکر گذشته رفت به چند سال قبل از این اتفاقات و خیلی عمیق داخل خاطراتش رفت تا دلیل همه این کارها رو دوباره مرور کنه تنها کاری که از دستش بر میومد فقط مرور خاطرات بود چون دیگه خیلی دیر شده بود با خودش گفت:آره اون روز همه ما این اتفاقات رو شروع کردیم توی همون روز آفتابی وقتی همه جا با جادوی سیاه تیره و تار شد و پیداش شد.
چند سال قبل
در رو محکم باز کرد و با ترس و استرس گفت:هلن آرمین و السا کجا هستن؟
هلن که صدای داد و فریاد مردم رو شنیده بود به قیافه نگران مانامی نگاه کرد و گفت:چی شده؟
مانامی:یه اژدهای سیاه داره به شهر نزدیک میشه احتمالا دنبال اونن باید از دروازه پشتی فرار کنیم.
هلن ترسید و به اطراف نگاه کرد السا خونه بود اما آرمین رفته بود بیرون به مانامی نگاه کرد و گفت:آرمین خونه نیست.
مانامی  نگران شد و گفت:اما اون کاری بعدیه باید سریع پیداش کنم.
ولی اون هنوز بچست الان وقتش نیست.
مانامی به بیرون نگاه کرد و گفت:الان وقت بحث کردن نیست با السا از شهر برو بیرون من آرمین رو پیدا می کنم و سریع رفت هلن السا رو بقل کرد و شروع به دوییدن کرد السا ترسیده بود و گفت:مامان چرا بابا انقدر ترسیده بود؟
چیزی نیست نگران نباش بابا و داداشت چند دقیقه دیگه میان.
همه مردم به سمت دروازه پشتی فرار می کردن مانامی بین جمعیت دنبال آرمین می گشت بعد از یه دقیقه بالاخره آرمین رو پیدا کرد و به سمتش دویید و بدون هیچ حرفی اون رو برداشت و برد به سمت دروازه که یهو وایساد و دستش رو روی سرش گرفت و گفت:باشه الان انجامش میدم ساکت شو باشه!و سریع رفت داخل یه خونه آرمین به پدرش نگاه کرد که با عجله دنبال چیزی می گشت و گفت:بابا دنبال چی هستی؟اینجا چخبره؟
اما مانامی هیچ جوابی نداد و یه صندلی برداشت و پنجره رو شکست و یه تیکه شیشه برداشت و دست خودش رو برید و با خونش روی زمین شکل هایی رو کشید آرمین که از هیچی خبر نداشت همش می پرسید اینجا چخبره؟چکار می کنی بابا؟و مانامی بی اهمیت کشیدن شکل رو تموم کرد و آرمین رو وسط اون شکر گذاشت و شروع به خوندن ورد کرد آرمین از چیزی خبر نداشت خون ها از روی زمین بلند شدن آرمین با ترس فقط نگاه می کرد و زبانش بدن اومده بود خون ها دور آرمین چرخیدن و وارد ذهنش شدن آرمین روی زمین افتاد و شروع به بالا اوردن همه خون ها کرد و بعدش درد شدیدی گرفت مانامی با گریه می گفت:ببخشید مجبور بودم منو ببخش!
آرمین هیچی نمی دونست و فقط از درد به خودش می پیچید تا اینکه از هوش رفت فقط صدای توپ های روی دیوار های شهر رو میشنید و آخرین تصویر هایی که دید چهره پر از اشک پدر علفش بود که فقط می گفت منو ببخش!
آروم چشماش رو باز کرد و یه شیطان رو روبه روی خودش دید از ترس ساکت بود نمی دونست چکار کنه همه جا تاریک بود و فقط آرمین و شیطان اونجا بودن سکوت همه جا رو گرفته بود که اون شیطان با لبخند بزرگی روی صورتش و نگاهی پر از نفرت سکوت رو شکست و گفت:سلام کوچولو یه خورده زود شد!
 

این از پارت یک ممنون که خوندین