I don't want to be strong💔 P4
آقای خدا وزیر آموزش و پرورش لعنت نکنه کمرم از جا در اومد پشت میزای مدرسه بفرما ادامه مطلب خجالت نکش ❤️
داشتم دیوونه میشدم که یهو یادم اومد به عمو قول داده بودم اگر پسرشو پیدا کردم بهش بگم که بره اونو ببینه رو به الیور کردم و خواستم حرفم رو بزنم که یهو دیدم نیست
من : کجایی تو هنوز کارت داشتم
الیور: اینجام
رویم رو برگردونم و دیدم با یه لبخند نیش تا بنا گوش داره مثل بز منو نگاه میکنه
من : ای درد میخواستم بگم که از عموم قول گرفتم اگه پسرشو پیدا کردم ببرمش که پسرشو ببینه و تو باید با من بیای بریم اونجا
الیور: مثلاً اگه نیام میخوای چیکار کنی ؟
من : میخوام میخوام یه کاری میکنم دیگه تو ام گیر دادی این وسط
الیور: باشه ولی به شرط اینکه فردا بعد مدرسه با هم بیا شهربازی برد برد اوکی ؟
من : اوکی
ناگهان لبخند شیطانی و عجیب غریبی روی لب الیور نقش دست نکنه میخواد منو ببره بکنتم تو گونی قاچاقم کنه به فرانسه خدایا من دارم چی میگم منم رد دادما خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم عمو حتماً از شنیدن این خبر خوشحال میشد
وقتی رسیدم به خونه رفتم بالا دست و صورتم رو شستم کیفم رو روی تخت گذاشتم و برای میل شام به پایین رفتم عمو هنوز از سر کار نیومده بود پس ظاهراً باید یکم در دهنمو بسته نگه دارم تا عمو برسه
زن عمو : بگو ببینم دخترم چی شده از تو چشات میتونم بخونم که یه خبرایی هست
من: اصلا هیچی نشده من الکی خوشم
زن عمو شروع کرد به بلند خندیدن و گفت: تو الکی خوش باشی به حق چیزای ندیده من که باورم نمیشه
عمو از در خونه وارد شد سلام کرد و نشست پشت میز و شروع کردیم به غذا خوردن
من : عمو براتون یه خبر خوب دارم
زن عمو : دیدی دیدی گفتم تو هیچ وقت الکی خوش نیستی حالا خبرتونم به من بگین یا مثل صحبتهای دیشبتون سری هست ؟
من : شرمنده زن عمو جان ولی این یه مسئله مخفیه
عمو : اینجوری که شما دوتا پیاز داغشو زیاد کردین والا منم کنجکاو شدم بدونم چیه
من : صبر داشته باشید عمو جان صبر به زودی خبردار میشید
بعد شام رفتم بالا تو اتاق و شروع کردیم به حرف زدن
من: عمو من دیدمش مطمئنم خود لیو بود راضی کردمش فردا بیاد اینجا مطمئنم از دیدنش خوشحال میشید
برقی توی چشم های عمو درخشید و لبخندی روی لبش اومد
عمو :ازت ممنونم دخترم واقعا ازت ممنونم
قول میدم برات جبران کنم
من: خواهش میکنم عمو جون من که کاری نکردم این در قبال اینکه شما زن عمو برام پدر و مادر بودین که چیزی نیست
عمو از اتاق رفت بیرون کتاب درسیو باز کردم و شروع کردم به دوره کردن ساعت تقریباً ده و نیم شده بود چراغ مطالعه را خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم
فردا صبح.....
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم کارای صبحگاهیمرو انجام دادم صبحانه خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم امروز میخواستم تنها برم تا عمو بتونه کمی استراحت کنه به نظر حالش خیلی خوب نمیاومد اما کم کم داشت پیر میشد و از الان کمردرد و زانو دردها شروع شده بود البته بسته به شغل سنگینی هم که داشت طبیعی بود شغل بنایی خیلی انرژی آدمو میگیره
سوار اتوبوس شدم و دم ایستگاه مدرسه از اتوبوس پیاده شدم رفتم سر کلاس کتابهام رو باز کردم و منتظر معلم نشستم چیز زیادی نگذشت که الیور هم وارد کلاس شد و کنار من نشست انگار کلاً جای خالی جز بغل دست من تو کلاس وجود نداشت
کمی بعد خانم ملودی وارد کلاس شد از اینکه خانم ملودی و الیور انقدر نزدیک به هم وارد کلاس میشدند آدم همه فکر میکرد که شاید اونا هم مدرسه میان
خانم ملودی: سلام بچهها لطفاً کتاب هاتون رو باز کنید امروز میخوام تا درس ۷ اسپانیایی تدریس کنم و فردا امتحان مروری گرفته میشه
داد و بیداد بچههای کلاس بلند شد مشخص بود تا الان هیچی از درسها نفهمیدن البته ناگفته نماند که خودمم کمی استرس داشتم اما خوب میدونم که از پسش بر میام علاوه بر اون استرس بیشترم روی این بود که نکنه الیور و عمو با هم دعواشون بشه بالاخره خب انتظار ندارم الیور با کسی که از خودش طردش کرده مهربون باشه معلم تک به تک بچهها رو برد پای تخته و چند کلمه ازشون درس پرسید و مشخص شد که نصف کلاس هیچی بلد نیستند
ناراحتی و افسوس توی نگاه خانم ملودی موج میزد مشخص بود که فهمیده بچهها اصلاً قدر زحمتهایی که میکشه رو نمیدونن کلاس فضای قشنگی داشت به درخواست خانم ملودی دیوارها را رنگ زده بودند و چند طرح قشنگ روی دیوار کلاس کشیده بودند حتی روی میزها هم به درخواست خود بچهها شکلهای مختلفی کشیده شده بود و کلاس ما یه زنگ مخصوص به اسم زنگ آشنایی داشت که یه جورایی مثل رفتن پیش روانشناس میموند بچهها مشکلاتشونو به هم میگفتن و با کمک خانم ملودی و بقیه براش راه حل پیدا اما من همیشه زنگای آشنایی بهونههای مسخره در میآوردم و از اون زنگا جیم میزدم چون میتونستم قطعاً نه کسی مشکل منو داره نه راه حلشو میدونه اگر اشتباه نکنم هفته دیگه هم دوباره همین زنگو داشتیم کلاسهای آشنای هر دو هفته یه بار اونم خارج از مدرسه روی پشت بوم خونه خانم ملودی که نزدیک مدرسه بود برگزار میشد
توی همه فکرها بودم که زنگ کلاس به صدا دراومد خانم ملودی گفت به دلیل تمیزکاری حیات امروز قرار نیست زنگهای تفریح به حیات برند و میتونن داخل کلاس بمونن اما خانم ملودی به دفتر معلمان میرفت تا بچهها راحت باشند به محض اینکه خانم ملودی از کلاس بیرون رفت صدای سوزان بلند شد
و گفت: الیور جون حالت بهتره ؟ (باز ناز و عشوه)
با حرف سوزان نگاهم به صورت الیور افتاد هنوز کمی کبودی و قرمزی روش باقی مونده بود بالاخره توپ والیبال توپ محکمیه و انتظار جزئی من نمیشد ازش داشت
الیور: به کوری اون چشم کورت بله خوبم
با جوابی که الیور داد دهن سوزان بسته شد و سر جاش ساکت بود بچه زیر میزی و یواشکی میخندیدن واقعا جوابی بهتر از این برای دادن پیدا نمیشد
بعد مدرسه.....
توی قبرستون منتظر الیور بودم که تقریباً بعد یه سه چهار دقیقه رسید
من : سلام خب اول از همه میرم خونه ما بعد میریم شهربازی
الیور: فکر نمیکنی داری یکم زیادی رئیس بازی در میاری ؟
با حرفش کمی جا خوردم و گفتم : نه آخه چرا رئیس بازی من فقط میخوام کارم سریعتر انجام شه تا بریم سراغ اون شهربازی مسخره
الیور: ولی تو اصلاً میدونی من چرا میخوام برم شهربازی اونم با تو ؟
من : نه راستشو بخوای نمیدونم ولی حدس هایی میزنم
الیور: خوب هر هرچی که حدس میزنی اشتباهه لطفاً اول بزار کار من انجام بشه خودتم بعداً دلیلشو میفهمی
لحن صداش اونقدر جدی بود که مخالفتی نکردم و به سمت شهربازی راه افتادیم الیور رفت بلیط بخره و وارد شهربازی شدیم اول از همه وارد یک ترن هوایی شدیم مردم کلی جیغ میکشیدن و خوشحالی میکردن اما من احساس خاصی نداشتم بعد از ترن هوایی رفتیم سوار یه تاب هوایی یه جورایی احساس ترس میکردم و دلم میخواست جیغ بکشم تاپ شروع کرد به چرخیدن و منم ناخواسته شروع کردم به جیغ کشیدن یه جورایی خوشحال بودم بالاخره یه احساسی توم فعال شده بود از وقتی که پدر و مادرمو از دست داده بودم هیچ احساسی جز غم و عصبانیت تجربه نکرده بودم بعد از سوار شدن از ترن هوایی رفتیم به یک کافه تا یه چیزی بخوریم
تم کافه بسیار قشنگ بود میزهای عسلی کوچیک با صندلیهای سفید و چند تا گل کوچیک تزیینی روی هر میز پنجرهها بزرگ و آفتابگیر بود جوری که میتونستی بیشتر شهربازی و تماشا کنی
نشستیم سر یه میز نزدیک به پنجره گارسون برامون منو آورد و منتظر سفارش گرفتن شد
من : من یه قهوه میخورم
الیور : من یه پودینگ ژلهای با طعم توت فرنگی لطفاً
گارسون: به روی چشم در اسرع وقت سفارشتون آماده میشه
گارسون منو هارو جمع کرد و به سمت آشپزخونه کافه رفت سرم برگردوندم سمت پنجرهها و بیرون را تماشا
ناگهان نگاهم رفت سمت الیور که داشت به من نگاه میکرد یه جورایی انگار میخواستی حرفی بزنه ولی تو گلوش گیر کرده بود
الیور: هنوز نفهمیدی چرا آوردمت اینجا ؟
کمی توی فکر فرو رفتم واقعا دلم میخواست دلیلش رو بدونم اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید
سرم رو کمی پایین انداختم و گفتم : نه آخه مگه ۲۰ سوالی هست از خودت بگو برای چی آوردی دیگه
الیور: نه ممنون اگه از هدفم کامل انجام شد بعد میگم
گارسون یک سینی کوچک توی دستش گرفته بود و سفارشها رو سر میزمون گذاشت قهوهام رو از توی سینی برداشتم و جرعه ای نوشیدم الیور یک قاشق کوچک برداشت و میخواست که پودینگ رو بخوره
اما ناگهان پودینگ از ظرف کوچکی که داشت بیرون پرید و خورد توی صورت الیور گارسون سینی رو جلوی صورتش گرفته بود و خودش را به ندیدن زده بود
وقت نگاهم به صورت پودینگی شده ی الیور افتاد ناگهان تقی زدم زیر خنده خندم اصلاً بند نمیاومد گارسون که دید عصبانی نیستیم او هم شروع کرد به خندیدن تنها کسی که اونجا با قیافه حاج و واژ به ما خیره شده بود الیور بود انگار زیر لب میگفت مرگ به جای خندیدن یه حوله به من بدین
گارسون: عذر میخوام الان براتون یه حوله میارم
الیور : نیازی به عذرخواهی نیست خودم باید حواسم رو جمع میکردم
خودم رو توی شیشه پنجره دیدم لبخندی روی لبم نقش بسته بود خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم و یه جورایی حس خیلی خوبی داشتم
گارسون برای الیور حولهای آورد صورتش رو خشک کرد و دوباره پودینگ سفارش داد البته امیدوارم این دفعه توی صورتش نخوره قهوه ام رو تموم کرده بودم و به بیرون نگاه میکردم توی فکر بودم که ناگهان....
کراکتر : ۸۳۱۱
خوب بچهها امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی دوستتون دارم تا یه پارت دیگه خدانگهدار ❤️