پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۴)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت چهاردهم
سال ۱۹۹۵
... « لعنتی...»
مایک خیلی آرام پای خود را به زمین نزدیک کرد و از بالای صندلی پایین آمد.
صدای برخورد پاهای فلزی انیماترونیک با زمین، مدام نزدیک و نزدیک تر میشد.
مایک چهار دست و پا خود را به یکی از میز های سالن رساند و در زیر آن مخفی شد. زیر میز ها پر از آدامس های جویده شده بود...
صدای پای انیماترونیک نزدیک شد، درست بیخ گوش مایک.
مایک سعی کرد کمی سرک بکشد و چشم بچرخاند تا ببیند کدام انیماترونیک است. چیکا بود.
چیکا داشت با قدم های سنگینی _ که زمین را به لرزه در می آورد _ در اطراف سالن پرسه میزد.
مایک در همین فرصت، بند کفش هایش را باز کرد و آن ها را درآورد.
چیکا همچنان مشغول پرسه زدن بود. او دور میز چرخی زد و سپس از کنار صندلی ها عبور کرده و از سالن خارج شد.
مایک از زیر میز بیرون خزید و به سمت جعبه ابزار رفت. فازمتر روی صندلی بود. مایک آن را در جعبه گذاشت و درش را به آرامی بست. سپس آن را برداشت و با سرعت بسیار پایین از سالن خارج شد. با اینکه کفش هایش را درآورده بود، باز هم مجبور بود که آهسته برود، چرا که کف رستوران موزاییک های بسیار سُر بود، و زمین خوردن در این شرایط میتوانست فاجعه بار باشد...
... مایک باید جعبه تقسیم فیوز را پیدا میکرد. ناگهان به یاد آورد که جعبه تقسیم در اتاق مدیر است.
بنابراین مایک به سمت دفتر خودش به راه افتاد تا ابتدا از شر وزن جعبه ابزار خلاص شود.
اما به محض اینکه سالن اصلی را پشت سر گذاشت و به راهرو رسید، دید که در انتهای راهرو، بانی در مقابل در دفتر ایستاده و مشغول تماشای داخل دفتر بود. معلوم نبود که به چه چیز نگاه میکند، اما هیکل رعب آور و ترسناکش مسیر در را مسدود کرده بود.
مایک روی پاشنه پا چرخید و بدون تولید هیچ گونه صدای اضافه، به سمت راه پله رفت.
راه پله را طی کرد و در مقابل در چوبی دفتر مدیر قرار گرفت.
مایک دستی به در کشید و با خود گفت:« چوب شاه بلوط... ای حرومزاده کثافت... برای خودش این همه ولخرجی میکنه، ولی برای دفتر نگهبانی حتی یه در آلومینیومی هم نذاشته...»
مایک دستگیره را امتحان کرد، قفل بود. « معلومه که قفله خنگول... انتظار داشتی باز باشه؟» سپس دست در جیب خود کرد و چاقوی تاشو اش را بیرون آورد.
مایک روی زانو نشست و چاقو را با زور تا دسته در قفل فرو کرد. کمی زور زد تا چاقو را بچرخاند. جواب نداد. دوباره امتحان کرد، این بار با زور بیشتر، و قفل باز شد؛ اما خب، قفل دیگر هرز شده بود.
مایک چراغ قوه اش را روشن کرد و وارد شد. اطراف را گشت. چیزی نگذشت که جعبه تقسیم را یافت. درش را باز کرد و تمام شاستی ها را بالا زد. برق مثل خون در رگ، در تک تک سیم های رستوران جریان پیدا کرد.
مایک سپس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: ۳:۵۰ .
زیر لب گفت:« چه لزومی داره برگردم پایین؟ میتونم فردا کارمو ادامه بدم... یا اصلاً میتونم ادامه ندم، اون انیماترونیک های آشغال کله هیچوقت این بالا نمیان...»
مایک در دفتر را به آرامی بست و رفت و پشت میز مدیر، روی صندلی چرمی او ولو شد. و به خودش گفت:« آره لعنتی... وقت یه چرته حسابیه...»
« تا بعد »