تکامل قهرمان(Hiro evolution)

Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi Mr.Tabatabayi · 1402/09/11 00:35 · خواندن 5 دقیقه

برو ادامه♥️♥️

خوب باید به مادربزرگ زنگ میزدم اما چجوری بهش میگفتم؟

خوب نباید بترسی مرینت.

دکمه شروع تماس رو زدم و منتظر موندم.بعد سه زنگ مادربزرگ گوشی رو برداشت.همون لباس های همیشگی و اینکه معلوم بود برای اینکه جواب بده مجبور شده با موتور بزنه بغل.

_سلام ماغینتّا چطوری نوه عزیزم؟

+خوبم مادربزرگ 

_چیشده یادی از ما کردی؟💓💓

+خواستم ازت یه چیزی بخوام؛

_چی نوه عزیزم؟هرچی باشه برآورده اش میکنم 

+میخوام برم کلاس رزمی 

_کدوم رشته؟

+راستش...اسمشو دقیق نمیدونم 

و کاغذ رو برداشتم.خدارو شکر آلیا از اون کاغذ دو تا داشت که اگه یکیش رو گرفتن اون یکی سالم باشه و کاغذ رو جلوی دوربین گرفتم.

   وقتی کاغذ رو دید انگار کوهی از ترس بهش تزریق کرده باشن گفت:اینو از کجا آوردی 

بعد یکم مکث گفتم:یکی از دوستام بهم داد 

خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:کاغذ زاپاس رو به کسی نشون نده من فردا میام پاریس 

و تلفن رو قطع کرد.بدون خداحافظی.مگه تو این کاغذ چه چیز شومی هست که داره همه رو میترسونه تو همین فکر و خیال ها بودم که هوشیاریم رو باختم به خستگی و خوابن برد 

💖💖🐞🐞💞💞💙💙💓💓💗💗♥️

من اینجا یه پارازیت بندازم.ببینید لطفا لایک و کامنت رو فراموش نکنید.من به عنوان نویسنده نیاز به انگیزه دارم و متاسفانه چون از داستان هام استقبال نمی‌شه مجبورم  شرط بزارم برای پارت جدید و تا به میزان کافی نیست لایک و کامنت ها از پارت جدید خبری نیست 

💖💖🐞🐞💞💞💙💙💓💓💗💗♥️

صدای موتور باعث شد که بیدار بشم.درسته مامان بزرگ عزیزم رسیده بود و احتمالا میتونست بهم کمک کنه و مامان بابا رو راضی کنه که به اون کلاس برم و شاید از کارشون سر در بیارم.

مرینت مرینت کجای نوه عزیزم 

+من اینجام مامان بزرگ جانم 

_بیا یکم برات سوغاتی آوردم 

با شور و شوق پایین رفتم تا هم مامانبزرگ رو ببینم هم سوغاتی بگیرم و هم ببینم برای اون کلاس ها چیکار میتونم بکنه؟

__بفرما عزیزم برات شکلات آوردم نوش جونت باشه 

+مرسی مادربزرگ 

بعد رفتم بالا تا راحت حرف هاشون رو بزنن 

بعد یک ساعت مامانبزرگ جینا اومد و سر حرف رو باز کرد 

_میخوام برات یک داستان تعریف عزیز دلم 

+من عاشق داستان مادر مادربزرگ 

_خوب نوه گلم:«یکی بود یکی نبود.یک روز تو یک شهر بزرگ که تجارت خوبی هم داشت یک ابر شرور که توسط شیطان ساخته شده به این شهر حمله می‌کنه.مردم این شهر خیلی سعی میکنن که مقاومت کنن ولی باز هم شکست میخورن و اون شیطان شاه رو برکنار و تبعید می‌کنه به یک سرزمین دور و ملکه رو هم همراه اون میفرسته.اما بعد مدتی شاه با یک سری نیرو قصد پس گرفتن حکومت رو می‌کنه،که متاسفانه توسط یک پیشگوی شیطان صفت لو میرن و شاه کشته میشه.غافل از اینکه ملکه اش حامله است و قراره یک بچه خوشگل بدنیا بیاره. هفت ماه میگذره و....پسره بچه پسره.ملکه بالاخره پسر خوشگلش رو بدنیا آورد.پسری که قرار بود شاه بشه ولی فعلا یک روستایی است..دوازده سال بعد :یعنی چی مادر؟این غیر ممکنه(با لحن تانوس)(این پاسبل)تو الان داری این رو به من میگی؟می‌دونی چیه؟من از این خونه میرم 

و همین کار رو می‌کنه و همینجوری در بیابون پیش می‌ره که میرسه به یک معبد.       

(دم در اتاق ارباب)ارباب اجازه ورود داریم؟

_چرا؟

+یک نفوذی پیدا کردیم 

_(با لحن متعجب)چجوری ممکنه بیارش داخل 

وارد شدیم و از من پرسید که کی هستم و من دفعه اول نه ولی بعد چند بار بهش گفتم»»

 

 

مامانبزرگ ؟

بله نوه جونم 

این داستان چقدر طولانیه؟

آخراشه اینجا رو خلاصه میکنم 

خوب بزار ادامه اش رو بگم:«خلاصه که این ها اون رو آموزش میدن و میشه یک جنگجوی بزرگ(سردار گیمی) که این شخص با داشتن گردنبندی به نام گردنبند حقیقت که در واقع اولین معجزه گر بود و کوامی اش که اون رو هم گیمی صدا میزد جنگید.هروقت میخواست تبدیل بشه می‌گفت گیمی تغییر حقیقت .وقتی توی این جنگ پیروز شد این گردنبند رو به دو تکه تقسیم کرد.نابودی و خلقت.و مشاورانی هم داشت که هر معجزه گر رو شبیه حیوان خونگی اونها میکرد.مثلا برای پسر و دخترش یک گربه و یک کفشدوزک نایاب اهلی کرده بود.راجع به مهم ترین مشاور هاش هم میتونم به کار با قدرت کنترل زمان.اژدها با کنترل چهار عنصر.پروانه با قدرت کنترل ذهن دیگران و...اشاره کنم و اگر کسی بتونه معجزه گر واقعی پیدا کنه و اون رو کنترل کنه می‌تونه به منبع بینهاینت از قدرت اون معجزه گر وصل میشه»»

+چه داستان عجیبی 

_آره واقعا عجیب 

_راستی راجع به اون کلاس ها یک کاری کردم 

با ذوق پرسیدم چی ؟؟

_خودم بهت آموزش میدم ولی باید بخاطرش از شهر خارج شیم، 

+باشه 

 

سه روز بعد:

از مامان و بابا خداحافظی کردم و راه افتادیم 

به جینا گفتم: میشه یک چیزی رو بهت بگم 

_ اینکه لیدی باگ هستی؟

+چ...چ...چجوری فهمیدی.

_پس هنوز من رو نشناختی 

بعد زد کنار و کلاه کاسکتش رو درآورد و با صحنه ای که دیدم هوش از سرم پرید.....

 

 

 

 

 

خوب خوب خوب پارت های معرفی مرینت تموم شد و از پارت بعدی راجع به آدرین حرف می‌زنیم و اینکه پارت بعدی خیلی زود میاد 

اگه لایک ها به ۱۵تا برسه 

و ۲۰تا هم کامنت ببینم پارت بعدی رو میدم♥️♥️🐞💙💖💞💖💓🐞💗💞💓💖💞💖💗🐞💙💖💗🐞💙💖💞💖💗🐞💙💖💓👇💓💖✌️💙🐞💗💗🐞💙🐞💙💖💗💖💗⭐⭐⭐⭐🥺🎂💙💖💗💖💙🐞💗💖💓✌️💗💖♥️♥️♥️♥️💗💗💓💓💓💓