blameworthy P6

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/09/10 19:44 · خواندن 2 دقیقه

صبحتان زیبا

سرمو سمت خاله برگردوندم و به خاله نگاهی انداختم،
_ نیازی نیست بریم دیدنش دیگه! خودش نمیخواد
خاله نگاهی بهم انداخت، عصبی نبود اما نگاهش کمی غمگین بود. پس بالاخره از حرفهای ایدن ناراحت شده بود
_ می خوای بری بیمارستان روانی؟ بابات خیلی از دستت عصبانیه.. 
خب! قطعا داشت تهدیدم میکرد. دیگه ساکت شدم تا توی ارامش رانندگی کنه. منو جلوی در خونم پیاده کرد، هوا سرد بود و باد میومد. کلید رو توی در چرخوندم و میخواستم برم داخل که کسی صدام کرد.
_ خانم جانگ!
برگشتم سمت صدا، آه... همون وکیله بود.
_ ب...بله؟
یه بافت کرم پوشیده بود و موهاش اشفته بنظر میرسید
_ راستش، مادرتون.. جوابی بهمون نداده و.. خب.. من لازم دونستم بیام از خودتون بپرسم.. جوابتون هرچی هست میخوام بشنوم
نفس عمیقی کشیدم، ادم بدی بنظر نمیومد.
_ شما میدونین من قبلا ازدواج ناموفق داشتم؟ و اینم میدونین قبلا یه خواننده معرو‌‌.....
_ بله، من شمارو با هر نقصی که داشته باشید قبول دارم، اما راجب شما‌‌.. میخوام جواب خودتونو بدونم
انتظار داشتم با وجود چیزایی که گفتم بیخیال بشه اما نشد.
_من.. اینطور نیست که دوستتون نداشته باشم یا کس دیگه ای رو دوست داشته باشم.. فقط حس میکنم واقعا دلم نمیخواد ازدواج کنم.. جدا از اینها، من همسر مناسبی براتون نیستم.
لبخندی زد که فقط توش درد می دیدم، به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
_ همسر مناسبی برام نیستی؟ آه.. این یعنی جوابتون "نه" عه... من درکتون میکنم، دیگه میرم.. روز خوبی داشته باشین
قبل اینکه چیزی بگم رفت، چند قدم که دور شد برگشت و دستشو برام تکون داد، متقابلا همین کارو کردم.
کلیدو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم، به در تکیه دادم و بهش فکر کردم.
خب حتی اگه عاشقش نبودم هم ازدواج باهاش اونقدرا بد نبود، اون بلد بود یه زندگی خوب برام بسازه و مهم تر از همه... اون دوستم داشت و میتونست نیازامو برطرف کنه. به خودم فکر کردم، من میتونستم همسر خوبی براش باشم؟ نه!‌
روی صندلی نشستم و دفتر خاطراتم رو باز کردم، صفحه دومو باز کردم و خودکارمو برداشتم
《 حس میکنم در این دنیا گم شده ام، هرگز نمی دانم کجا باید بروم. شاید هم برای این باشد که در این دنیا جایی ندارم، کاش در قلب کسی.. جای من بود! 》
از پشت پنجره به بیرون نگا کردم، هوا سرد بنظر میومد.. سرمو از پنجره بیرون بردم و اطراف رو نگاه کردم، دقیق تر که نگاه کردم یه گروه ۵ یا ۶ نفره 
نوجوون پشت ساختمون بودن، اول فکر کردم بازی میکنن اما یکیشون رو زمین افتاده بود و بقیه میزدنش. دیگه تحمل دیدن نداشتم، پالتوم رو تنم کردم و از خونه بیرون زدم، وارد اسانسور شدم و طبقه همکف رو انتخاب کردم.. اون بچه ی بیچاره! داشتن براش قلدری میکردن.. باید یکاری میکردم