رمان عشق بی پایان پارت 2
سلام اومدم با پارت دوم رمان امیدوارم خوشتون بیاد
برای خوندنش برید ادامه
از زبان زویی
مرینت منو رسوند دانشگاه و رفت منم رفتم سمت جولیکا (جولیکا بهترین دوست زویی هست)
زویی: سلام دختر
جولیکا: دختر واسه امتحان خیلی هیجان دارم
زویی: سلام بلد نیستی
جولیکا: ببخشید سلام
زویی: آخه مگه امتحان چی داره که براش هیجان داری من دارم از استرس میمیرم
جولیکا: خب من چیکار کنم که تو استرس داری
زویی: اینم شد دوست
جولیکا: باشه بابا قهر نکن ببین لوکا اومد
زویی: کو کجاست؟!!
جولیکا: خخخخخ😅😂(خنده)
زویی: خیلی بدی این چه کاری بود
جولیکا: شوخی بود اخم نکن
زویی: مزه نریز بیا بریم سر کلاس
جولیکا: باشه
بعد رفتیم سر کلاس نشستیم لوکا هم پشت سرمون نشسته بود
از زبان مرینت
دیگه وقت کارم تموم شد و رفتم خونه هنوز زویی نیومده بود مامان هم داشت آشپزی می کرد رفتم ااتاقم که یکی در زد
مرینت: بله
سابین: دوستت اومده
مرینت: دوباره آلیا اومد مثل طوطی میخواد سرمو پر کنه از حرف
سابین: چیزی گفتی
مرینت: گفتم که بگو بیاد تو
سابین: باشه
بعد آلیا وارد اتاقم شد
آلیا: سلام چطوری
اینو گفت و شیرجه زد تو تختم و کنارم نشست
مرینت: سلام هیچی الان از سر کار اومدم
آلبا: اینو که میدونم منم از سر کار اومدم
مرینت: کاری داشتی
آلیا: چرا حوصله نداری
مرینت: خسته ام
آلیا: این حرف ها رو ولش یه کاری داشتم باهات
مرینت: امیدوارم که کارت مهم باشه
آلیا: اره مهمه
مرینت: خب چیه بگو
آلیا: برادرم برای شرکتش دنبال حسابدار میگرده
مرینت: خب که چی
آلیا: خب من تورو معرفی کردم و قراره توی شرکت برادرم کار کنی
مرینت: چی واقعا بگو که خوب حقوق میده
آلیا: چرا خوب حقوق نده فقط باید خب کار کنی
مرینت: چه خوب
الیا: راستی عصر میری پیش برادرم تو شرکت تا کارت رو شروع کنی
مرینت:.......
میخواستم حرف بزنم که مامان صدامون زد
مرینت: بله
سابین: بیاید ناهار
مرینت: باشع
با آلیا رفتیم نشستیم کت دیدم زویی هم از اتاقش بیرون اومد و نشست اخم کرده بود
مرینت: چرا اخم کردی
زویی: هیچی صبح با کاری که تو کردی تو دانشگاه هم شوخی جولیکا، امروز امتحان هم داشتیم کلاً اعصابم داغون شد
آلیا: چه عصبانی، مرینت مگه صبح چیکار کردی
مرینت: هیچی فقط آب پاشیدم روش
آلیا: زویی به نظرم باید با بالش میزدی رو سرش و همون کاری که با تو کرده انجام میدادی
زویی با حرف آلیا یه لبخند شیطانی زد و لیوان پر از آبی که کنارش بود رو برداشت و پاشید روم
مرینت:این چه کاری بود
از زبان زویی
فهمیدم مرینت با کاری که کرپم حسابی عصبانی شده منم با عصبانیتش دلم خنک شد و زدم زیر خنده که دستی رو شونم احساس کردم سرمو چرخوندم و بابا رو دیدم که دارت نگاهم میکنه احساس کردم میخواد دعوام کنه ولی زد زیر خنده
تام: به به چه شوخی کردی تو دل منو خنک شد
زویی: چی دل شما چرا خنک شد
تام: آخه مرینت وقتی بچه بود سحر خیز بود میومد بالای سرم و یه لیوان آب میپاشید روم
آلیا: وای چه دختری بودی مرینت
مرینت:....
☆__________________________________☆
2936 کاراکتر
خب بچه ها اینم از این پارت دیگه دستم درد میکنه از بس تایپ کردم
لایک و کامنت یادتون نره❤😘
(برای پارت بعد 20کامنت و 15لایک)
باییی👋👋