رمان عشق بی پایان پارت 2

𝒜.ℛ 𝒜.ℛ 𝒜.ℛ · 1402/09/10 12:32 · خواندن 3 دقیقه

سلام اومدم با پارت دوم رمان امیدوارم خوشتون بیاد 

برای خوندنش برید ادامه

از زبان زویی

مرینت منو رسوند دانشگاه و رفت منم رفتم سمت جولیکا (جولیکا بهترین دوست زویی هست) 

زویی: سلام دختر

جولیکا: دختر واسه امتحان خیلی هیجان دارم 

زویی: سلام بلد نیستی

جولیکا: ببخشید سلام

زویی: آخه مگه امتحان چی داره که براش هیجان داری من دارم از استرس میمیرم

جولیکا: خب من چیکار کنم که تو استرس داری

زویی: اینم شد دوست 

جولیکا: باشه بابا قهر نکن ببین لوکا اومد

زویی: کو کجاست؟!! 

جولیکا: خخخخخ😅😂(خنده) 

زویی: خیلی بدی این چه کاری بود 

جولیکا: شوخی بود اخم نکن

زویی: مزه نریز بیا بریم سر کلاس

جولیکا: باشه

بعد رفتیم سر کلاس نشستیم لوکا هم پشت سرمون نشسته بود 

از زبان مرینت 

دیگه وقت کارم تموم شد و رفتم خونه هنوز زویی نیومده بود مامان هم داشت آشپزی می کرد رفتم  ااتاقم که یکی در زد 

مرینت: بله

سابین: دوستت اومده

مرینت: دوباره آلیا اومد مثل طوطی میخواد سرمو پر کنه از حرف

سابین: چیزی گفتی

مرینت: گفتم که بگو بیاد تو

سابین: باشه

بعد آلیا وارد اتاقم شد 

آلیا: سلام چطوری

اینو گفت و شیرجه زد تو تختم و کنارم نشست 

مرینت: سلام هیچی الان از سر کار اومدم

آلبا: اینو که میدونم منم از سر کار اومدم

مرینت: کاری داشتی

آلیا: چرا حوصله نداری 

مرینت: خسته ام

آلیا: این حرف ها رو ولش یه کاری داشتم باهات

مرینت: امیدوارم که کارت مهم باشه

آلیا: اره مهمه

مرینت: خب چیه بگو

آلیا: برادرم برای شرکتش دنبال حسابدار میگرده

مرینت: خب که چی

آلیا: خب من تورو معرفی کردم و قراره توی شرکت برادرم کار کنی

مرینت: چی واقعا بگو که خوب حقوق میده

آلیا: چرا خوب حقوق نده فقط باید خب کار کنی 

مرینت: چه خوب 

الیا: راستی عصر میری پیش برادرم تو شرکت تا کارت رو شروع کنی

مرینت:....... 

میخواستم حرف بزنم که مامان صدامون زد 

مرینت: بله

سابین: بیاید ناهار

مرینت: باشع

با آلیا رفتیم نشستیم کت دیدم زویی هم از اتاقش بیرون اومد و نشست اخم کرده بود

مرینت: چرا اخم کردی

زویی: هیچی صبح با کاری که تو کردی تو دانشگاه هم شوخی جولیکا، امروز امتحان هم داشتیم کلاً اعصابم داغون شد

آلیا: چه عصبانی، مرینت مگه صبح چیکار کردی

مرینت: هیچی فقط آب پاشیدم روش

آلیا: زویی به نظرم باید با بالش میزدی رو سرش و همون کاری که با تو کرده انجام میدادی

زویی با حرف آلیا یه لبخند شیطانی زد و لیوان پر از آبی که کنارش بود رو برداشت و پاشید روم 

مرینت:این چه کاری بود

از زبان زویی

فهمیدم مرینت با کاری که کرپم حسابی عصبانی شده منم با عصبانیتش دلم خنک شد و زدم زیر خنده که دستی رو شونم احساس کردم سرمو چرخوندم و بابا رو دیدم که دارت نگاهم میکنه احساس کردم میخواد دعوام کنه ولی زد زیر خنده 

تام: به به چه شوخی کردی تو دل منو خنک شد

زویی: چی دل شما چرا خنک شد

تام: آخه مرینت وقتی بچه بود سحر خیز بود میومد بالای سرم و یه لیوان آب میپاشید روم

آلیا: وای چه دختری بودی مرینت

مرینت:....

 

☆__________________________________☆

2936 کاراکتر 

خب بچه ها اینم از این پارت دیگه دستم درد میکنه از بس تایپ کردم

لایک و کامنت یادتون نره❤😘

(برای پارت بعد 20کامنت و 15لایک) 

باییی👋👋