NI don't want to be strong💔 p3

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/09 14:27 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه‌ها چطورین حالتون چطوره امیدوارم خوب باشین بفرمایید ادامه مطلب 

عمو : خوب فکر نمی‌کردم نه حالا حالاها یادت بیاد اما حالا که یادت اومده باید بهت بگم که اون پسر عموی توئه یه وقت خیال نکنی که توی عموی دیگه داریا نه اون پسر خودمه از یه زن دیگه اسم همسر اول من آسونا بود اون خیلی زن مهربونی بود و ما صاحب یه بچه به اسم لیو شدیم اما یه جورایی اون یه بچه ناخواسته بود من همیشه با اون رفتار بدی داشتم اما مادرش همیشه با اون مهربون بود وقتی مادرش از دنیا رفت من دیوونه شدم اونو از خودم طرد کردم و توی کوچه‌های شهر ولش کردم من به آسونا قول داده بودم که همیشه مراقب اون باشم اما به محض اینکه آسونا از دنیا رفت منو از خونه انداختم بیرون 

 

اشک توی چشم های عمو حلقه زده بود معلوم بود چقدر از کارش پیشمونه 

عمو : من به مادرش قول داده بودم که حتی وقتی اون از دنیا رفت بازم مثل چشمام مواظب لیو باشم اما قولمو یادم رفت تمام این سال‌ها فکر می‌کردم که یا اونو کشتن یا کلاً به یه جای دیگه رفته اما الان که اسمشو آوردی یا امیدی اومد توی قلبم که اون زنده است اگه اونو دیدی ازت خواهش می‌کنم که بهش بگی من چقدر متاسفم یا بیارش که ببینمش

من بد کردم دخترم من خیلی بد کردم همسر من و پدر و مادر تو دقیقاً توی یه روز فوت شدن

 

من : عمو بعد اینکه شما لیو رو ول کردین چه اتفاقی افتاد ؟ 

عمو : نمی دونم دخترم اگه دیدیش باید اینو از خودش بپرسی 

عمو اشک هاشو پاک کرد و رفتیم پای میز شام 

شروع کردیم به غذا خوردن بعد شام رفتم بالا تا تکالیف رو انجام پس اون رو مخ زر نمیزد پس مثل اینکه واقعاً من یه پسر عموی گمشده دارم امروز براتون یه گوشه گیرش بیارم و بعد اتفاقات اینکه ترک شدو ازش بپرسم اگرم تونستم حتماً میارمش تا عمو اونو ببینه و عذاب وجدانش کم بشه 

بعد انجام دادن تکالیف رفتم تا یکم کتاب بخونم مشغول کتاب خوندن بودم که چشم‌هامو روی هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد 

 

فردا صبح

با نسیم خنکی که همیشه از لای پنجره توی اتاقم میومد آفتابی که از لای پرده به چشمم می‌زد از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم مسواک زدم موهام را بستم و برای صبحانه خوردن به پایین رفتم

خونه عموی خونه دو طبقه بود البته طبقه دومش کوچیک بود و فقط اتاق من و حموم  دستشویی 

بزنم و سلام کردم و نشستم پای میز صبحانه کمی بعد عمو هم اومد و به ما صبح بخیر گفت و شروع کردیم به صبحانه خوردن خانواده واقعی بودیم اما من خانواده خودم یعنی پدرم مادرم و سونا رو بیشتر دوست داشتم یه جورایی از وقتی که قضیه طرد شدن لیو رو شنیده بودم دیدم نسبت به زندگی که خودم دارم یکم بهتر شده بود رفتم بالا وسایلم را آماده کردم و همراه عمو به مدرسه رفتم خانم ملودی امروز دیرتر میومد پس سر جام نشستم و منتظر اون موز شدم

در کلاس به صدا درآمد انتظار داشتم خانم ملودی باشه اما خب همون موزه بود اومد کنارم نشست و شروع کرد به زیر لب یه چیزی گفتم فکر کنم داشت چرت و پرت می‌گفت 

الیور: سلام بهت ثابت شد ؟ 

من : بله خیلی هم ثابت شد 

الیور: خب فکر کنم که الان اندازه بانک مرکزی تو سرت سوال باشه

من : آره هست اما الان وقتش نیست بعدم یه جای خوب گیرت میارم و سوال هامو ازت می‌پرسم

الیور: الفرار فکر کنم امروز باید از طریق راه فاضلاب برم خونه 

خنده ی ریزی کرد و روش رو برگردوند

بعد چند دقیقه خانم ملودی وارد کلاس شد بعد از سلام و حضور غیاب شروع کرد به درس دادن

یهو سرشو برگردوند و با تعجب گفت : بچه ها شماهم براتون سوال شده چرا الیور همیشه کلاه پوشیده ؟ 

 

میگل : بله خانم ما واقعاً موندیم که چرا همیشه کلاه سرش نکنه کچله 

سوزان : خانم شاید کلاه خیلی دوست داره 

معلم : خوب چطوره به جان هم حدس و گمان زدن از خود الیور بپرسیم الیور تو چرا همیشه کلاه می‌پوشی

؟ 

الیور: چرا نباید بپوشم دقیقاً مشکل کلاه پوشیدن چیه ؟ 

معلم : مشکلی نداره فقط می‌خوام بدونم 

الیور: همین جوری می‌پوشم 

معلم: خوب چطوره برای اینکه بچه‌ها تئوری‌ سازی رو تموم کنن امروز کلاهتو در بیاری 

الیور: مانعی نیست باش 

کلاه رو از روی سرش برداشت و موهای طلاییش نمایان شد

الیور: راحت شدیم یا می‌خوام کل لباسامم در بیارم

؟ 

همه کلاس شروع کردن به خندیدن و بعد دوباره رفتیم سراغ درس

 

کمی بعد..... 

زنگ ورزش بود همگی وارد سالن ورزش شدیم امروز قرار بود والیبال بازی کنیم من والیبال باز خیلی قهاری نبودم اما خب از این بازی بگی نگی خوشم میومد 

 

معلم : خوب بچه‌ها دو تا گروه میشید و توی رقابت‌های سه رانده با هم مسابقه میدید

گروه اول : می میگل الیور کایو لوسی و کاساندرا

گروه دوم : سوزان شایو ماریا سندی سالی و آنجل

بازی رو شروع می‌کنیم 

خانم ملودی توپ رو توی هوا پرتاب کرد و بازی شروع شد یه جورایی مبارزه تنگاتنگی بود

توپ عین توپ‌های جنگی که توی نیروهای دریایی استفاده می‌شد هی به این طرف و اون طرف پرتاب می‌شد گرم بازی شده بودیم راند اول تموم شد و تیم ما برنده شد قیافه سوزان واقعاً دیدنی بود 

راند دوم مشغول بازی کردن بودیم که یهو دیدم توپی داره با سرعت زیاد به سمتم میاد سرم رو بردم پایین تا‌ جا خالی بدم اما ناگهان یه فهمیدم یا بدبختی پشت سرم بوده و تو پقی خورده تو صورت اون

سرم رو برگردوندم و دیدم اون الیور نصف صورتش عین گوجه قرمز شده بود دستش رو روی صورتش گذاشته بود و هی عقب عقب می‌رفت 

 

معلم: خطا سوزان بیرون الیور لطفاً به قسمت پزشکی مراجعه کن تا یکم یخ روی صورتت بزارن 

سوزان: خیلی متاسفم من اشتباه کردم لطفاً منو نندازین بیرون ( با صدای لوس ) 

الیور: لطفاً دفعه بعد که می‌خوای بازی کنی قبلش یه چشم پزشکی برو که فرق زمین و صورت منو تشخیص بدی (یکم کفری ) 

معلم: کافیه بچه‌ها لطفاً دعوا نکنید ما اینجا اومدیم خوش بگذرونیم نه که با همدیگه دعوا کنیم 

سوزان روی نیمکت اخراجی‌ها نشست و الیور از سالن ورزش بیرون رفت آخ که دلم می‌خواست همون توپو با قدرت سه برابر بکوبم تو صورت سوزان این دختر از اول سال با من لج داشت مطمئنم اگه من جاخال نمی‌دادم حتی گردن نمی‌گرفت که تقصیر اون بوده 

می‌گفت مشکل از صورت می هست که اومده بود جلوی توپ 

 

بعد مدرسه..... 

به سمت قبرستون رفتم تا به قبر پدر و مادرم و خواهرم سر بزنم البته بیشتر برای این بود که الیور همیشه میومد اونجا و می‌تونستم راحت سوالمو ازش بپرسم چند دقیقه گذشت هنوز نیومده بود یعنی امروز قرار نیست سر بزنه ؟ 

تو همین فکرا بودم که دوباره باهام ماسک عجیب غریب سر و کلش پیدا شد

من : قسمت گوجه صورتت بهتر شده یا شبیه گوجه بادمجونی ؟ 

الیور: خوبم ممنون بابت این پرسش حالم نه چندان خوب این دختر سوزان به خدا کوره 

خنده کردم و رفتم سراغ سوال ها

 

من : خوب بعد اینکه طرد شدی چه اتفاقی افتاد ؟ 

الیور: راستش انقدر ترسیده بودم که لای آشغالا قایم شده بودم بعدش یه مرد جوون که صاحب سوپرمارکت بود اومد تا آشغالاشو بندازه دور و منم اونجا پیدا کرد منو با خودش برد به خونه و یه دست لباس تمیز بهم داد بعدش بهم گفت که در ازای کار کردن توی سوپر مارکتش بهم جا و مکان میده

منم قبول کردم و توی سوپرمارکتش کارهای کوچیکو انجام می‌دادم اون پسر برام مثل برادر بود اما یادم نمیاد که اسمش چی بود وقتی که اون پسر ازدواج کرد منو به فرزندی قبول کرد اون بهم گفته بود که دچار بیماری طومور مغزیه و تقریبا ۳ سال بعد فوت کرد یعنی وقتی من ۸ سالم بود همسرش از اونجا رفت با کس دیگه ای ازدواج کرد منم رفتم سراغ مغازه اش و اونجا کار میکردم خونش کوچیک بود اما برای من خوب بود الان هنوز اونجا زندگی میکنم

خونه ی خوبی هست

 

با شنیدن حرف هاش قلبم به درد اومد چطور می‌تونست اینارو با لبخند بگه انگار هیچی نیست

داشتم دیوانه میشدم.......

کراکتر :۷۰۱۳ 

بچه‌ها لایک و کامنت یادتون نره ❤️

خیلی دوستون دارم حمایت کنید دیگه 😭