I don't want to be strong💔 P2

بی نام... · 20:27 1402/09/07

سلام بفرما ادامه مطلب 

 

از زبان می

به خاطر اون ادم سیاه پوش تقربیا داشتم دیوانه میشدم شب با قرص خوابیدم و صبح عین جن زده ها از خواب بیدار شدم اتاقم بهم ریخته بود عین کارآگاهی که یه پرونده قتل بهش دادن و اگه حلش نکنه ابروش میره رفتم داخل دستشویی نور لامپ چشمم رو اذیت میکرد یکم اب به دست صورتم زدم و مسواک خودمو توی اینه دیدم موهای ژولیده چشم های پف کرده این ادم چند ساله نخندیده ؟ هرکس منو میدید احتمالا همینو از خودش می پرسید 

موهامو بستم و رفتم پایین زنمو میز صبحانه رو آماده کرده بود یه صبحانه تمیز بود احتمالاً عمو هنوز بیدار نشده بود به زن عمو سلام کردم یه لبخند کوچیک بهش زدم اما خب نه اونقدر کوچیک میشه گفت این روزا یکم خوشحال‌تر بودم نشستم سر میز صبحانه و شروع کردم به خوردن، غذاهای زن عمو همیشه لبخند به لب من می‌آورد اما این امروز فقط حواسم به اون مرد سیاه پوش بود می وین بی نیستم اگه نتونم این معما رو حل کنم بعد خوردن صبحانه تکالیف و کتاب‌هامو داخل کیف گذاشتم و راه افتادم به سمت مدرسه احتمالاً دوباره اون رو مخ سر جای من نشسته بود

حیاط مدرسه همیشه تمیز و سرسبز بود یه جورایی انگار یه فضای برای خوشحالی بود تا برای درس خوندن اما خوب من همیشه یه گوشه تاریک از حیات برای خودم گرفته بودم و می‌شستم اون گوشه و به هر غلطی که تا حالا تو زندگیم کرده بودم فکر می‌کردم

انگار کلاً میونه خوشی با شاد بودن نداشتم البته خب با این کارایی هم که دنیا با من کرده بود قطعاً نباید شاد می‌بودم وارد کلاس شدم اما خدا را شکر اون پسر سر جای من ننشسته بود قبل که خانم ملودی وارد کلاس بشه کمی روی تکالیفم فکر کردم چون می‌خواستم بهترین شاگرد کلاس بشم و یه جورایی اون همه زحمتی که عمو و زن عمو  برای من می‌کشنو جبران کنم

الیور: به به سلام غر غروی کلاس که از غذا بغل دستی منم هست حالت چطوره ؟ 

من : تا اون ریخت له و لوردی جناب عالیو نبینم خیلی هم خوبم 

الیور : بیا و خوبی کن اومدیم یه حال از این بپرسیم ببین چه جوری جوابمونو میده

من : هر هر خندیدم بیا تا معلم نیومده بتمرگ سرجات

پوفی کشیدم و منتظر شدم معلم وارد کلاس شد بعد حضور و غیاب شروع کرد به درس دادن

یه جورایی خودم از اینکه این همه دل به کار داده بودم و داشتم سخت درس می‌خوندم تعجب کرده بودم اگرچه باید بالاخره یه جورایی اون همه زحمتی که تو این ۱۲ سال عمو و زن عمو برام کشیدنو جبران می‌کردم 

معلم آلیورو کشید پای تخته و تا جون داشت ازش سوال پرسید 

از اینکه همه رو درست جواب می‌داد هممون تعجب کرده بودیم انگاری که جوابات دم به ثانیه بهش الهام می‌شد اگه قرار بود اون رقیب من باشه توی شاگرد اول شدن قطعاً باید حسابی زحمت می‌کشیدم 

بعد مدرسه....

رفتم سمت قبرستون هوا کم کم داشت سرد می‌شد دستامو دورم گرفته بودم و به برگای ریخته شده دور قبر را نگاه می‌کردم هم منظره قشنگی هم بود هم نبود برگا خیلی اونجا رو یارو قشنگ کرده بودن اما خب بالاخره هرچی نباشه اونجا جای مرده‌ها بود

و هر چقدرم که زیبا می‌بود برای اونا ارزشی نداشت

رفتم سر قبر پدر و مادرم که کمی بعد دوباره سر و کله اون موجود سیاه پوش پیدا شد 

من : تو کی هستی یا بهتره بگم چی هستی اصلاً آدمی ؟ 

سیاه پوش: معلومه که آدمم این چه حرفیه می‌زنی نکنه خیال کردی از جن‌های قبرستونم 

من : شاید بودی آخه من چه می‌دونم من که هیچ وقت قیافه تو رو ندیدم 

سیاه پوش: الان شما قیافه منو ببینی یا نبینی برات فرق می‌کنه به هر حال که منو آدم حساب نمیکنی

دیگه داشت اعصابم از زبون بازی این لکه سیاه به هم می‌خوره که یهو سرمو برگردوندم و دیدم نیست یه لحظه نزدیک بود قلبم از حدقه بزنه بیرون وقتی سرمو برگردوندم دیدم یهو جلوم سبز شده حداقل فهمیدم که اون آدمه چون فقط لباس‌هاش سیاه بود

روی صورتش یه ماسک عجیب غریب زده بود انگاری که اومده مهمونی بالماسکه 

سیاه پوش: مگه نمی‌خواستی ببینی من کیم پس چرا اون ماسکو نمیدی بالا تا ببینی اصلاً آدم هستم یا نه 

از سر جام بلند شدم و خواست ماسک را از روی صورتش بردارم اما کلاهی که روی سرش کشیده بود اجازه این کارو بهم نمی‌داد کلاه را از روی سرش کنار زدم موهاش یه حالت طلایی مانند خیلی قشنگی داشت ماسک را از روی صورتش کنار زدم و چهره‌ای که دیدم چهره همون پسر رو مخ که کنارم می‌شینه بود 

از تعجب شاخام داشت در میومد اون از اینکه اسممو قبل از حضور غیاب می‌دونست این از اینکه انگاری باهام زندگی کرده بود نکنه زندگینامه منه کتاب کردن گذاشتن تو کتابخونه رفته اون کتاب رو خونده

الیور: سوپرایز فکر کنم اصلاً انتظار نداشتی که چهره‌ای که زیر این ماسک می‌بینی من باشم 

من : آره راستشو بخوای اصلاً انتظار نداشتم تو دارکوب مغز خور کسی باشی که این همه درباره من اطلاعات داره بگو ببینم تو اینا رو از کجا می‌دونی نکنه از کسی شنیدی 

الیور: نه بابا مگه کسی جرات داره با تو حرف بزنه که بخواد اینا رو ازت بدونه 

من : شیطونه میگه با یه مشت بکوبم تو صورتت حیف تو مدرسه مدیر و ناظم هستن نمیشه بلایی سرت آورد الانم که باز پلیس میاد گلویه منو می‌گیره آخه من کی تو رو بگیرم بزنمت 

الیور: ای بابا کتک زدن ما بکش بیرون دیگه

بعدشم اگه منو بزنی عمت می‌خواد بهت بگه که این همه اطلاعات درباره تو از کجا دارم 

من: حیف که راست میگی وگرنه همینجا می‌زدم له لوردت میکردم  

الیور: من پسر عموتم اگه فکر می‌کنی دارم زر میزنم میتونی امشب از عموت بپرسی لیو وین بی کیه و بعد بهت ثابت میشه فعلا خداحافظ می 

 

اینو گفت ماسکش رو روی صورتش گذاشت و موهاشو زیر کلاه مخفی و به آرومی لای درختا محو شد

یعنی ممکن بود من یه پسر عمویه گم شده داشته باشم ؟ 

باید حتما از عمو کایلو میپرسیدم به سمت خونه راه افتادم عمو هنوز خونه نیومده بود اگه از زن عمو میپرسیدم بهتر نبود یا نه شاید اون ندونه

تو همین فکرا بودم که صدای در منو به خودم آورد

عمو: سلام به دختر خودم و سلام به خانوم گلم

دخترم چرا انقدر تو فکری ؟ 

من : عمو میشه باهاتون حرف بزنم ؟ 

عمو : حتما درباره چی ؟  

من : حالا بهتون میگم شما بی‌زحمت بیاین تو اتاق من تا درباره‌اش با هم حرف بزنیم 

رفتیم بالا من به دیوار تکیه دادم و عمو روی تختم نشست

من : عمو لیو وین بی کیه؟  

با این حرفم چشم های عمو گشاد شد و معلوم بود تعجب کرده

عمو: خوب راستشو بخوای فکر نمی‌کردم حالا حالا ها اونا یادت بیاد اما حالا که یادت اومده باید بهت بگم که......... 

 

خوب بچه‌ها اینم از پارت دوم امیدوارم خوشتون اومده باشه و البته لایک و کامنت یادتون نره ❤️ 

 

تا پارتی دیگر بدرود 😘