تکامل قهرمان(hiro evolution)
برو ادامه مطلب
رفتم پیش آلیا و به صورت نگرانش نگاه کردم
+میدونی دلم برای اون روزایی که همو اینجا میدیدیم برای حرف زدن تنگ شده آلیا
_منظورت دید زدنه آدرینه؟
+نه اون فقط بهونه بود تا بتونیم هم رو ببینیم
_آهااا،حالا چیشد که خواستی همو ببینیم؟
+راستش دلم برای وقتی که با هم خوش میگذروندیم تنگ شده خیلی شاد بودیم و هدفی داشتیم ولی الان که بهش رسیدم میگم بعدش چی،بچه کی میخواستم بال داشته باشم،یکم بزرگ تر شدم خواستم بهترین نونوایی دنیا شم،بازم بزرگ تر شدم خواستم یه گیمر حرفه ای شم،و در آخر آرزو کردم یه طراح مد بشم،همه ی این آرزو ها با هم میجنگیدن...
_نتیجه اش؟
+یه آرزو برنده شد.شکست دادن مونارک ولی الان که میخوام برم سراغ یک کار دیگه میبینم اون رویا همهی آرزو های من رو کشته و الآن هیچ آرزویی ندارم و به هیچی رسیدم
(برادر نویسنده. _جان داداش. &باید داستان رو بنویسی نه اوضاع احوال خودتو. _خوب این هم عین من به پوچی رسیده دیگه. &نه خیر این احساسات تو هست نه داستان. _این احساسات خیلی از مخاطبان هم هست و احترام به مخاطب خیلی مهم هست پس ساکت. &اوکی اصلا به من چه)
_درکت میکنم مرینت ولی الان دیگه نه مونارکی هست نه شروری یکی از اون آرزو ها رو با هم زنده میکنیم تو فقط بگو کدومشون رو
(همدیگر را بغل میکنند)
+مرسی که هوای من رو داری
_من همیشه پیشتم
(همدیگر را ول میکنند)
+راستی
_بله؟
+وقتی اومدم نگران بودی چیزی شده
_راستش یه اتفاقی افتاده که احساس خطر میکنم
+(با نگرانی)چی شده آلیا؟
_امروز خواهرم بهم یک پاکت داد و گفت میتونی راه خودت رو اینجا ادامه بدی
+(با کنجکاوی)خوب بعدش؟
_توی کاغذ یدونه تبلیغ برای یک مدرسه رزمی بود که یک جای اون گفته بود بچه ها اینجا برای ابر قهرمان شدن آماده میشن
+اینکه چیز خاصی نیست حتما فکر کرده تو هم مثل اون میخوای رزمی کار بشی
_آخه گفته توش که این چیز رشته های خاصی داره و اسم رشته ها عین اسم معجزه گر ها بود
+خوب ترسناک شد چیز مشکوک دیگه ای دیدی؟
_آره اینکه جلوی اینکه با هر رشته چه چیزی بدست میاری عین قدرت معجزه گر ها بود
+(با ترس)اون کاغذ کجاست
_توی جیبم
+لطفا بدتش به من تا راجع بهش تحقیق کنم و ببینم چی به چی هست ولی تو نترس احتمالا یکسری افراد هستند که میخوان از اسم ابرقهرمان سؤ استفاده کنند.
_ولی ما مچشون رو میگیریم
+راستی من باید بهت تقریبا سیصد تا قلب نشون بدم
_ممنون ولی چرا
+ برای اینکه رمان به سه هزار کاراکتر برسه
(_اینا از کجا فهمیدن. &من بهشون گفتم __خر
_خوب آقا حافظه اینا رو پاک کنید بعد خط داستانی از توی راه شروع شه. @اوکی آقا. _خوب سه دو یک)
توی راه بودم که در فر توی ذهنم باز شد و ماکارون ها بیرون اومدن
+یه فکری تیکی
-چی مرینت؟
+یادته گفتی یک راه اینه که خودم رو قهرمان بهتری کنم
-آره خوب؟
+از آلیا برگه رو که گرفتم شاید بهتره برم تو کلاس های اینا شرکت کنم اگه دروغ بگن که دستشون رو رو میکنم و اگه راست بگن که میشم یک قهرمان آموزش دیده
-راست میگی آفرین مرینت ولی مامان و بابات میزان
+خوب شاید بزارن بهشون میگم
(موقع شام فرا رسید)
+مامان بابا یک چیزی میخواستم بهتون بگم
!؟(؟=مامانش !=باباش)بگو عزیزم
+من میخوام تابستون یک کاری بکنم
!خوب تو الان هم کار میکنی کمک هات تو نونوایی کارمحسوب میشه
+بله ولی میخوام یک کلاس شبانه روزی برم
مامان و بابا به نگاهی به هم انداختند و حالت صورتشون جدی شد
؟ چه کلاسی عزیزم؟
+فکر کردم شاید بهتر باشه سطح رزمی خودم رو ببرم بالا پس میخوام یک مدرسه رزمی تابستانه ثبت نام کنم.
یکم خیالشون راحت شد و پرسیدن:
میتونی اطلاعات بیشتری بهمون بدی
کارت رو بهشون دادم ولی وقتی روی کارت رو دیدن خون توی رگاشون یخ کرد جوری که انگار یک گالن آب یخ روی سرشون ریخته باشی بابام با خشم گفت:
اینو از کجا آوردی؟
+چطور مگه
!فقط جواب سوالم رو بده
+آلیا بهم دادش
!دیگه حق نداری بری پیش آلیا در ضمن همین الان برو تو اتاقت
+ولی چرا؟؟
! همین که گفتم
این رو با یک لحنی گفت که مجبور شدم به حرفش گوش کنم رفتم توی اتاقم ولی صدای حرف هاشون میومد
!یعنی آلیا اون کاغذ رو از کجا آورده؟
؟نمیدونم ولی اینو میدونم که مرینت نباید بفهمه اون کاغذ برای چیه
! درسته عزیزم ولی چجوری قانع اش کنیم که این کلاس رو نره
؟نمیدونم واقعا نمیدونم
مرینت داشت این حرف ها رو گوش میداد که یک فکر جدید به ذهنش رسید و فهمید که فر های ذهنش کار کروسان ها رو هم تموم کرده بودن با خودش گفت:راه حل همینه مامان بزرگ جینا
خوب خوب خوب این پارت هم تموم شد و مجموعا پارت رو طولانی تر دادم یعنی بدون احتساب این متن خود داستان ۵۲۰۰کاراکتر هست و ببینید هر کامنتی بدید باز قبولی میکنم به نظرتون احترام میزارم و لایکاتون برام ارزش داره.پس لایک و کامنت یادتون نره شو بخیر💗💖💙♥️💗💙💖🐞🐞💓💓💞💞💞