تک پارتی غمگین

𝓝𝓲𝓵𝓸𝓸𝓯𝓪𝓻 𝓝𝓲𝓵𝓸𝓸𝓯𝓪𝓻 𝓝𝓲𝓵𝓸𝓸𝓯𝓪𝓻 · 1402/09/06 20:54 · خواندن 3 دقیقه

مرگ بهتر از زنده ماندن برای اتفاق های تلخ و غیر قابل تحمل است

 اونایی که آرزوی تلخی دارن اگه اینو بخونن شاید درکم کنن.

ادامه🙂

 

 

زندگی اگر چه چیزهای ارشمند و مهمی را به ما هدیه کرده ، اما این چیزها میتواند اتفاق های بد و ناخوشایند باشد......

شاید بگوییم این چیزها مهم نیستند و اتفاق های خوشایند جای آنها را پر میکند ، اما این گونه نیست!

به این فکر کرده اید که چرا مردم ترجیح میدهند بمیرند تا اینکه زنده بمانند؟

آری ، زندگی آنها آنقدر بخت و دشوار بوده است که آنها نتیجه گرفتند که مرگ بهتر از زنده ماندن برای اتفاق های تلخ و غیر قابل تحمل است.

شاید بیشترتان بگویید که این اتفاق ها قطعا ناچیز و فانی هستند.

اما سخت در اشتباهید!

شاید برای شما اتفاق هایی وصف ناپذیر رقم خورده باشد . اما آیا برای همه اینطور است؟

جواب واضح است . خیر!

انسان هایی در کره خاکی ما زندگی میکنند که زندگیشان برعکس شماست.

در این فکر بودم و با قدم هایی ساکت اما تند و محکم مسیرم را می پیمودم.

صدای ماشین ها و عابران پیاده توجهم را جلب کرد.

آیا تمام این انسان ها زندگی شادی دارند؟

بی اختیار خندیدم.

دست خودم نبود.

من زندگی چندان خوشایندی نداشتم که بگویم آری ، آنها همنوعان من هستند ، آنها هم مانند من زندگی با سعادتی دارند.

اما نه!

زندگی من هیچوقت خوب نبوده است . تمام کسانی که برایم مهم بودند ، حالا نیستند.

نمیخواهم درد و دل کسی را بشنوم . نمیخواهم!

من هیچ وقت آرزوی زنده ماندن نداشتم و نخواهم داشت!

سرم را رو به بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم .  این همان آسمان است......

سرم را پایین میگیرم و به راهم ادامه میدهم.

چرا باید زنده بمانم ؟ وقتی دلیلی برای زنده ماندن ندارم؟

آری ، من هنوز هم عزیزانی دارم که نمیتوانم آنها را ترک کنم . مثل مادرم ، و او که با من بوده و همیشه میخواست من را خوشحال نگه دارد.

اما...............

احساس کردم صدایی مانند ویراژ ماشین و صدای بوق را شنیده ام.

سرم را بر میگردانم.

من وسط خیابان هستم؟!

ماشینی را میبینم که با سرعتی بالا ویراژ میدهد و به من نزدیک میشود.

دیر است که خودم را پرت کنم آن سمت خیابان و جانم را نجات دهم.

آیا این آخر خط است ؟ واضح است . آری........

چشمانم را می بندم و سرم را پایین میگیرم.

زمین آسفالت و قطرات خون روی پیشانیم را حس میکنم . اینجا آخر زندگی من است.

احساس عجیبی دارم . احساس مرگ!

این مرگی شیرین همراه با حسرت های زیاد است.

مرگ...................

 

 

خب........چطور بود؟.......

حوصله ی روزه خوندن و داستان تعریف کردن کسی رو ندارم.

آره ، آرزوی من مرگه:)

خودم نوشتمش . با خلاقیت و آرزوم..........