بازی عشق p⁴

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1402/09/04 18:12 · خواندن 8 دقیقه

از دستتون ناراحتم 

بچه ها واقعا سختتون میشه کامنت بدین من گفتم چهل تا ولی فقط سی شش تا کامنت خورده من از اونایی که کامنت گذاشتن ممنونم ولی من رمانم نزدیک به دویست تا بازدید خورده وکسی ندیده نمی دونم چرا واقعا درک نمی کنم به قول دیانا گشادیتون میشه یانه من سر رمان قمار عشق چیزی بهتون نمیکم اما اگه بخواین این کار رو بکنید من دیگه ادامه نمی‌دم بروو🙍🏻‍♀️😔

 

 

رفتم نشستم روی تخت و به تاج تخت تکیه دادم.
چشمام رو بستم و شروع کردم به اشک ریختن .
من کی انقدر ضعیف بودم.
مامان کجایی ، این بود می گفتی که نمیزاری کسی ازیتم کنه .
خیلی بدی مامان ... خیلی بی وفایی.
خیلی درد داره ... اینکه یکدفعه ای بشکنی
ولی من نشکستم ... من مردم.
بغض توی گلوم بود و گلوم رو فشار میدادم تا صدام در نیاد.
احساس خفگی میکردم.
چشمام رو باز کردم و پتو رو روی پاهام کشیدم.
پنج دقیقه بود که چشمام بسته بود و به تاج تخت تکیه داده بودم.
سرم خیلی درد میکرد.
یکدفعه صدای کلید امد و بعد در باز شد و اون پسره که فکر کنم اسمش جونگ کوک بود از در وارد شد و آروم آروم امد جلو .
من خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر به تاج تخت چسبیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:

_ چی شده ... نکنه ترسیدی باربی کوچولو.

+ کی من ... اونم از تو....

_ باز که دوباره وحشی شدی .... نکنه دلت میخواد زیر خواب مردا بشی.

تا این جمله رو گفت تنم یخ کرد.
زیر خواب مردا ... اونم من .. منی که تا حالا حتی یه فیلم پورن¹ ندیده بودم.
چشمام دوباره پر اشک شد

_ اممم ... فکر کنم دوست داری بری زیر خواب مردای توی بار بشی ... خوبه قیمت خوبی هم میکنی ..

+خ..خواهش... م..م..میکنم ... تو..رو خدا.... من ..رو ..نفروش .. ه..هر کاری بگی میکنم... خواهش میکنم من رو نفروش.

جونگ کوک آمد جلو و روی تخت نشست و دستش رو از جیبش درآورد و سرم رو نوازش کرد و موهام رو پشت گوشم داد و گفت :
_ اممم ... هر کاری ؟؟
+هر کاری میکنم .. فقط .. فقط من رو نفروش .. !!
_ اممم ... چطوره .. درسا و تکالیفم رو تو بنویسی و با خدمت کار ها کارای خونه رو انجام بدی ... شایدم یه کارای دیگه ای هم شد!!!

+ ......

_چیشد ... میخوای بری بار یا ......

+ ب.. باشع .. کارایی که گفتی رو میکنم.

_ اممم .. ولی یه چیز مهمتر ‌...

نزدیک گوشم شد و در گوشم آروم زمزمه کرد و گفت:

_ حرف روی حرف من نزن !


سرش رو برد عقب و گفت :

_ اوکی ؟؟؟

+باشع

_ افرین دختر خوب ... پس از فردا کارت رو شروع کن ..

جونگ کوک از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
یعنی من باید براش کار کنم..
پس مدرسم چی ! اگه تو مدرسه چیزی بگه.
چشمام رو بستم و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.

از زبان جونگ کوک *
وقتی دیدمش فهمیدم همون دختر یه که تو مدرسه بهم خورد.
اگه فقیره چرا توی همچین مدرسه ای درس میخونه !
میتونست بره توی مدرسه ی کم هزینه ای درس بخونه .

صبح روز بعد*


از زبان رونا*

صبح با تکون های کوچیکی روی بازوم
چشمام رو باز کردم و دیدم یه خانم با لای سرمه و لبخند بهم میزنه.
چشمام رو مالوندم و به حالت نشسته درامدم.
خانم بهم لبخندی زد و گفت :

&آقا گفتن بیام بیدارتون کنم که برای مدرسه دیر نشه.

+ ب..باشه .

&لطفا صورتتون رو بشورید و بیاید صبحونتن رو بخورید . براتون گذاشتمش روی میز.

به میز کنار تخت نگاهی کردم و سینی رو دیدم که توش تخم مرغ و نون تست و عسل و کافه و پنیر و خرما و... توش بود .
از روی تخت بلند شدم و گفتم:

&ممنون می تونید برید.

خانم به نشانه ی باشه سر تکون داد و رفت بیرون و در رو بست.

سمت دستشویی توی اتاق رفتم و باش رو باز کردم و رفتم تو 

رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم .
خودم دلم برای خوم میسوزه !!
صورتم رو شستم و از دستشویی امدم بیرون .
رفتم و لباسام رو عوض کردم و از توئ سینی یه خرما برداشتم و گذاشتم دهنم تا از هوش نرم.
رفتم در و باز کردم و از پله ها پایین رفتم و رسیدم توی حال که همون خانم امد طرفم و گفت :

&آقا رفتن ... ماشین دم در منتظر شماست ..

+ممنونم.


&خواهش میکنم.



از زبان جونگ کوک *صبح*

چشمام رو باز کردم و از تخت امدم پایین و دست و صورتم رو شستم و از اتاق امدم بیرون .
همه ی فکرم پیش اون دختره بود.
نمیدونم چم شده بود ولی هروقت می‌دیدمش یه جوری میشدم قلبم تند میزد نکنه ... نکنه دوسش داشته باشم !!!!! (تو هنوز یک هفته است آنو ندیدی چی میگی واسه خودت )
نه نه امکان نداره .
اخه چجوری ، من اون رو دیروز دیدم و حتی اسمشم نمیدونم.(آفرین پس پسر خوبی باش )
رفتم سمت اتاقش و درش رو آروم باز کردم.
خواب بود. توی خواب مثل فرشته ها بود .
خیلی زیبا و بی نقص بود.
ناخدا گاه لبخندی زدم .
یکدفعه به خودم آمدم و در رو بستم و رفتم توی حال.
خانم او ( همون خدمتکاره) امد و سلام کرد و گفت :


& سلام آقا. صبح تون بخیر.

_سلام.


&بفرمائید بشینید تا صبحونه رو براتون بیارم.


_چشم ممنون .


یکم که ساکت شد گفتم :

_ خانم او ... لطفا برید اون دختر رو بیدار کنید و صبحونه رو براش ببرید و وقتی من رفتم به یکی از بادیگاردا بگید که بیارتش مدرسه . حتما هواستون بهش باشه.

خانم او لبخندی زد و گفت:


_بله حتما .


صبحونه رو خوردم و بلند شدم رفتم سمت در و کفشم رو پوشیدم خواستم برم که دیدم صدای دختر آمد
سرم رو از کنار در رد کردم و یواشکی دیدش زدم.
دختر ریزی بود جسه ی کوچیکی داشت و لاغر بود.
شاید قدش تا روی کمرم باشه .
لبخندی زدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم .
تا خواست که حرکت کنه گفتم :

_صبر کن

پورن : همون فیلم های منحرفی

 

پارت بعدی 40تا کامنت