اشتباه صحراp2

R.A R.A R.A · 1402/09/03 23:21 · خواندن 2 دقیقه

بفرما

"""""

ای وای من

این آفتاب،آفتاب صبح گاهی است یعنی من شب را در این خانه گذرانده ام؟!

سریع پتو را کنار میزنم و دنبال گوشی ام میگردم شماره پدرم را روی گوش میبینم پنجاه و دو تماس بی پاسخ و کلی پیام که اینها همه نشان دهنده نگرانی آن بود.

مشغول خواندن پیام ها میشوم که در اتاق باز نمی‌شود

زن و مرد وارد اتاق می‌شوند مرد با غیض ولی زن را دلسوزی حالم را میپرسد:

-خوبی دخترم؟

هول میشوم و با استرس پاسخ میدهم:

-بَ..بله...سلام

-خدارا شکر برو آبی به صورتت بزن تا صبحانه ات را برایت بیاورم

مرد پوزخند میزد و آرام جوری که من هم بشنوم میگوید-

بفرما اینم سرویس دادن به خانم،می‌دانم وبال گردن می‌شود آخر سر

زن که معلوم است مادر پسر است با اخم به پسر نگاه می‌کند و با غیض میگوید:

-سعید!!!

-چیه مگر دروغ می‌گویم مادر من؟..اگه این خانواده دار بود که الان اینجا نبود!

از تلخی حرفش قلبم به درد آمد..من بی خانواده نبودم اتفاقا پدرم بزرگ ی خاندان و محله بودو همه برایش احترام قائل بودند؛ من خودم هم اهل چنین برنامه های نبودم فقط بعد بیست و پنج سال برای اولین با هوایی شدم.

دلم میخواست اولین پسری که بعد دوسال باهاش چت میکردم را بیینم.

ولی منه ساده خبری از دو رو بودن آدم هه نداشتم،مرد که حالا می‌دانم اسمش سعید است در حال چسباندن وصله هاس ناجور به من و خانواده ام است.

-خیالتون راحت ، وبال گردنتون نمیشم؛الان زنگ میزنم پدرم بیاید دنبالم.

گوشی ام را برمیدارم و سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم ولی در واقع دارم سکته میکنم

یک بوق ،دوبوق،سه بوق قلبم به شدن میکوبد ،

جوایز می‌دهد قلبم از تپیدن می‌ایستد

-بابا

-دیگه به من نگو بابا

تمام تنم یخ می‌زند مادر پسر نگاهشان به من است

بر میریزم و پشت به آنها روبه پنجره می‌ایستم تا خبر از حال پریشانم از روی چهره ام نبرند.

-بابا جون...من

-گقتم دیگه به من نگو بابا...!!

-آخه چرا من

-دروغ نگو

قلبم تیر می‌کشد؛چرا فکر میکنم پدر از همه چیز باخبر است؟! ام میخواهم دروغ بگویم که تصادف کردم ولی مگر پدرم می‌گذارد تا صحبت کنم!

-یاسمین همه چیز را بهم گفت

یا خدا یاسمین ....باورم نمیشد یاسمین این کار را کرده باشد

-بابا من فقط

صدای فریادش پا هایم را میلرزاند

-گفتم دیگه به من نگو بابا.....من برات چی کم گذاشتم که پاشدی رفتی پیش ی پسر شهرستانی که ببینیش هانن...!!!

حرفی برای گفتن نداشتم و لال شدم!

"""""

برای پارت بعد 15کامنت 

بچه ها رمان قراره باحال شه