بازی عشق p³
****
رفتم خونه و لباسم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم
نیم ساعت وقت داشتم که استراحت کنم و برم سر کار.
چشمام رو بستم که دیدم صدای گوشیم میاد.
بلند شدم و نشستم
گوشیم رو برداشتم که دیدم بابام داره زنگ میزنه.
جواب دادم
+الو بابا.
=دختره ی هرزه به من نگو بابا
اشک تو چشمام جمع شد.
+کاری داشتی.
= وسایلات رو جمع کن و بیا به آدرسی که برات میفرستم.
+باشه.
گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و رفتم لباسام رو پوشیدم .
وسایلم رو گذاشتم تو کوله پشتیم.
تعجبی نداشتم که چی قراره بشه .
برام مهم نبود .
دیگه از زندگی خسته شده بودم.
رفتم بیرون و در رو بستم .
و به آدرسی که فرستاده بود رفتم.
زبان راوی
اونا به ادرسی که باباش فرستاده بود رفت و جلوی بار ایستاد.
پوزخندی زد و گفت :
+باز قمار کرده.
رفتم توی بار که دیدم بابام بایه اخم خاصی داره من رو نگاه میکنه.
رفتم پیشش و گفتم:
+بله بابا.
=به به هرزه خان.
بغض گلوم رو گرفته بود ولی چیزی نمی گفتم.
+باز باید کار کنم تا پول قمار بازی ها تو بدم.
=اوو نه نه ... ایندفعه فرق داره ... من قمار نکردم
+پس با من چیکار داری ؟؟
=من تو رو فروختم ...
یک لحظه تنم یخ کرد.... بابام من رو فروخته
اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت:
با بغض توی گلوم گفتم:
+چ...چ..ی..چی..گفتی !!!
=گفتم .. من توی هرزه رو فروختم
+بابا .. من تا حالا بهت حرفی نزدم ... با تهمت و حرف هایی که بهم زدی باز هم احترامت رو گرفتم ... پول قمار بازی ها تو دادم .... از خوراکم زدم .. اما ... اما .. این ... نتیجش بود ..!!!!!
=هیییی ... تو وضیفت بود ...
بابام به دوتا مردی که کنارش بودن گفت :
=ببرینش برای رییستون .. بگین پول رو داد محصول رو برد..
دوتا مرد امدن سمتم و دستام رو گرفتن
میخواستم خودم رو از دست اون دوتا مرد نجات بدم اما نمیشد.
شروع کردم به گریه کردن اما بیصدا
فقط خودم صدای گریه هام رو می شنیدم. دیگه تلاشی برای دست و پا زدن نکردم .
اون دوتا مرد من رو با خودشون بردن و گذاشتنم توی ماشین و بردنم.
تو ماشین که بودم با خودم گفتم
که ادم دیگه چقدر میتونه بدبخت باشه .
بعد از چند دقیقه ماشین جلوی یه خونه ی ویلایی تقریبا ۷۰۰ متری وایساد.
بعد در باز شدن و ماشین رفت داخل حیاط عمارت.
خونه ی بزرگی بود
معلوم بود مال آدم پولداریه. حتما من رو به یه پیر مرد فروخته .
یکی از مرد ها در ماشین رو باز کرد و پیاده شد
بازوی من رو گرفت و من هم پیاده شدم .
اون یکی مرد هم کیفم رو درآوردم و گرفتش توی دستش .
راه افتادیم و وارد خونه ی بزرگی شدیم
خونه ی خیلی شیکی بود .
سمت یه اتاق رفتیم یکی از مرد ها در زد و داخل رفت و گفت:
=رییس دختر آقای لی رو آوردیم.
مردی که بازوم رو گرفته بود من رو داخل برد
من سرم پایین بود و اشک میریختم به حال خودم.
مرد بازوم رو کشید و بردم تو اتاق
من سرم پایین بود .
نمیخواستم کسی که زندگیم رو سیاه کرده بیبینم.
_امممم .... خانم کوچولو .. نمیخوای چهرت رو نشون بدی بیبینمت
صداش برام آشنا بود.. اما هرچی فکر کردم یادم نمیومد که کیه .
سرم رو آروم بلند کردم که دیدم اون همون پسریه که امروز بهش خوردم....!
پسره که من رو دید یکم اخم کرد و گفت:
_ وایسا بیبینم ... تو چهرت چقدر اشناس ... تو... تو .. همون دانش اموزه بودی که امروز خوردی بهم ؟ اره خودتی
با چشمای اشکی نگاهش میکردم .
یعنی من برده ی همکلاسیه خودم شدم.
از زبان راوی
جونگ کوک به رونا نزدیک شد و چونش رو گرفت و گفت :
_ خوبه خوشگلی ... به درد میخوری
+دستت رو بکش
_ اووو .... وحشی ام که هستی چی از این بهتر .
هیچی نگفتم. سکوت برای من همیشه حرف اول رو میزنـه.
_خانم رو ببرین به اتاقش.
اون دوتا مرد من رو کشوندن و بردنم تو اتاق .
یه اتاق تقریبا بزرگ بود که یه تخت وسطش بود.
مرد کیفم رو بهم داد و رفت بیرون و در رو بست .
بعدش یه صدایی امد که فهمیدم در رو قفل کرده.
کولم رو انداختم کنار تخت و خودم هم رفتم نشستم روی تخت و به تاج تخت تکیه دادم.
که بله مشاهده میکنید که داداشمون جونگ کوک لی رونا رو خریده
پارت بعدی شرط 40تا کامنت قرار منحرفی هم بشه ✌🏻🤫
دوستون دارم ❤️😉