Blameworthy P4

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/09/01 20:41 · خواندن 4 دقیقه

پارت ۴

چشمامو که باز کردم خونه نبودم.. گیج بودم و سردرد داشتم که میدونستم بخاطر مشروب دیشبه، به قدری گیج بودم که تشخیص نمیدادم کجام، چشمام تار میدیدن و صدا ها تو سرم اکو میشد، سوزشی توی دستم احساس میکردم.
سرمو یکم کج کردم و به دستم نگاهی انداختم. سرم بهش وصل بود.. بالای سرم خاله امیلی رو دیدم..
_ چرا .. چرا من اینجام؟
به خاله ام نگاه کردم، پیرتر شده بود و پوستش چروکتر شده بود موهای سفیدش رو قبلا دیده بودم.. اما چروک های کنار چشمش قلبم رو به درد میورد
_ ویولت
_ بله؟
نفس ارومی کشید، ناراحت بود؟ شاید.. اما نمیدونستم چرا
_ این چهارمین اقدامت به خودکشیه
سرفه ای کردم و بعد خودم رو روی تخت جا به جا کردم
_ من خودکشی نکردم
خاله جوری به من نگاه کرد انگار باور نمیکرد و فکر میکرد دروغ میگم. دروغ نمیگفتم
سه بار قبلی واقعا خودکشی کرده بودم اما این دروغ نبود.. اینبار واقعا نمیخواستم بمیرم.. 
_ واقعا میگم.. نمیتونستم بخوابم پس دوسه تا قرص خواب خوردم.. نمیدونم چرا بدنم واکنش نشون داده
_ مطمعنی دوسه تا بود؟ وقتی مادرت رسید خونه قرصی باقی نمونده بود.
اب دهنمو قورت دادم و سرمو به بالش تکیه دادم
_ شاید چون مست بودم تعدادش از دستم دررفته‌‌‌..
خاله اخمی کرد و بعد جوری که انگار برق گرفته ست به من نگاه کرد
_ ویولت
_ بله؟
_ پدرت ازت عصبی بود. گفت میخواد بفرستت تیمارستان. الان خیلی راحته.. اگه بگن چهار بار اقدام به خودکشی داشتی تا اخر عمرت با دست بسته اونجا نگهت میدارن. همه فکر میکنن دیوونه شدی. ولی من بهت یه فرصت میدم. با من بیا دیدن زندانیای اعدامی. من پدرتو قانع میکنم. فقط هر جمعه با من بیا اونجا
با خودم فکر کردم. راست میگفت من با دیوونه ها فرقی نداشتم. سابقه کاریم داغون بود و به جز مشروب خوردن و فحاشی کاری نمیکردم. حتی اگه یه ازمایش خون بدم میگن معتاد به الکلی و بعد میفرستنم کمپ. شاید به نفعم بود.. تیمارستان هیچ فرقی با زندگیم نداشت ولی تو زندگی الانم راحتتر بودم.
_ برای چی؟

_ اگه بیای بهت میگم
جمعه ۱۰ نوامبر
پالتوی سیاه رنگم رو تنم کردم و از پله ها پایین رفتم، خاله امیلی توی ماشینش نشسته بود و منتظم بود، سوار ماشین شدم ، به سرعت سمت خارج شهر روند، زندان جایی دور از مردم و شهر بود. انگاز زندانیا طرد شده باشن ... شاید واقعا هم همینطور بود، ما اونهارو از بینمون جدا میکردیم و ادما رو تفکیک میکردیم. درست مثل زباله ها که بعضیاشون توی خاک دفن میشن
_ چرا اونا میخوان منو ببینن
_ میخوان براشون اهنگ بخونی، همون اهنگ معروفت
_ایت¹؟ فهمیدم.. ایتو میگی
ایت اهنگی بود که راجب زندگی ابدی نوشته بودم، خنده دار بود. تو اوج جوونیم راجب زندگی همیشگی اهنگ نوشتم اما تو عمرم ۳ بار اقدام جدی به خودکشی کرده بودم. اون موقع ها روی صحنه میخوندم و میرقصیدم و وقتی تموم میشد همه نگاه ها روی من بود، اون زمان فکر میکردم همه عاشق منن اما وقتی از خواب بیدار شدم که خودم عاشق شدم. با رسیدن به زندان حلقه طولانی افکارم پاره شد و یکدفعه ذهنم خالی شد، به دنبال خاله وارد حیاط زندان شدم.
_ سلام اقای هان!
خاله همینطور که جلو میرفت با روی خوش به سرباز ها یا زندانی ها سلام میداد، به اتاق ملاقات رسیدیم، یه سرباز با یونیفرم سبز صندلی دیگه ای برای من اورد. روی طاقچه مجسمه مریم مقدس بود که به طرز مضحکی خنده دار بود. اخه شبیه مریم مقدس نبود! بیشتر شبیه مردی بود که بال در اورده‌ .
طولی نکشید که مردی جلوی ما نشست، دستبند اهنی دور دستاش بسته بودن و علامت روی لباسش قرمز بود که نشون میداد زندانی اعدامه. روی برچسب نوشته شده بود سئول ۲۸۰۲. قدش ۱۸۵ میزد.. شبیه پسرهای محبوب دانشگاه بود که موتور سواری میکنن و شب ها با چندتا دختر سرقرار میرن.
_ اه ایدن عزیزم، من همونم که نامه هارو برات میفرستاد، ببین! ویولت رو اوردم تا برات اهنگ بخونه
سرمو تکون دادم و لبخند مصنوعی زدم، پس اسمش آیدن بود!
آیدن! یعنی ماه درخشان. البته اون ماه درخشانی بود که دستاش بسته بودن و محکوم به مرگ بود.
موهاش نامرتب بود و کمی ته ریش داشت، میدونستم تو زندان امکاناتی مثل ریش تراش دارن اما انگار استایلش اینجوری بود، موهاش مشکی یا قهوه ای سوخته بود و چشماش کمی روشن تر از موهاش بود، میشد گفت چشماش به رنگ شکلاته..
پوست سبزه ای داشت و موهاش خوشحالت بودن. چهره بی نقصی داشت! از اون اعدامی ها بود که دلت میخواست بهش شماره بدی. خاله دستش رو جلو برد و موهای ایدن رو نوازش کرد. چهره ش نشون میداد که خجالت زدست یا تا به حال اینجوری نوازش نشده. خاله جعبه ای رو از تو پاکت پارچه ایش بیرون اورد و بعد درشو باز کرد، شیرینی بودن، شیرینیای خونگی!
اونارو جلوی ایدن گذاشت، بخاطر دست بنداش خوردن شیرینی ها یکم براش سخت بود، دوتا که برداشت خودش رو عقب کشید، نگاهش میگفت دلتنگ این غذاست اما خجالتی بودنش نمیذاشت. بهرحال من به قدری شکمو بودم که میتونستم همشو بخورم.
"""""""
ایت:اسم اهنگ معروفشه. راجب زندگی همیشگیه