شوگر ددی مرموز من (۱۵)
پارت پانزدهم
... « الو، تاکسی؟ میخوام همین الان یه ماشین بفرستین به آدرسی که بهتون میگم... خیابون ۱۲ شمالی به سمت کویینز، آره یه چند تا کوچه بالاتر از سنترال پارک...» هانا این را گفت و گوشی اش را قطع کرد.
چند لحظه بعد، یک تاکسی مقابل خانه جردن توقف کرد، هانا به سمت ماشین رفت و به راننده اش گفت:« هی رفیق، میخوام همینجا منتظر بمونی... شاید خیلی طول بکشه... فقط ازت میخوام جیک نزنی و آماده دستور من باشی...»
راننده با پررویی فریاد زد:« من بیکار نیستم، کار و زندگی دارم، تو هم فکر کردی کی هستی که به من دستور میدی؟»
هانا کارت خود را به راننده نشان داد و گفت:« من مأمور اف بی آی هستم حرومزاده... حالا خفه شو و منتظر بمون...» و راننده هم خفه شد و منتظر ماند...
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
... اروین با یک انبر سر پهن، نوک سینه هیتومی را محکم فشار داد.
و هیتومی که از شدت استیصال و درد سرخ شده بود، با تمام توان جیغ کشید.
اروین گفت:« آره لعنتی... خودشه... جیغ بزن... جیغت برام مثل لالایی میمونه...» او سپس انبر را روی میز گذاشت و به هیتومی گفت:« شاید سوال های زیادی برات ایجاد شده باشه... سوال هایی که آزارت میده... خب، من جوابتو میدم...»
او نزدیک هیتومی شد و گونه اش را به آرامی بوسید، سپس بلافاصله چکی محکم به صورت هیتومی زد.
اروین گفت:« من سردسته یک گروه هستم... کار گروه ما، فریب دادن دختر های جوونه، بعد ما دختر ها رو می دزدیم و به بالا ترین قیمت در سطح ملی میفروشیم... تجارت جنسی...
... من برای اینکه بتونم دختر ها رو فریب بدم، به شیوه های مختلفی نیاز دارم. واسه همین مجبورم برای هر پروژه جدید تغییر قیافه بدم. اینجوری هم شناسایی نمیشم، و هم میتونم خودم رو مطابق سلیقه های مختلف دربیارم...
... اما شاید برات سوال باشه که چرا تو رو با دو تا چهره فریب دادم... یه بار با چهره جردن، و یه بار هم با چهره اصلیم... خب... اولش قرار نبود اینطوری باشه، قرار بود فقط تو رو هم به دام بندازم و کار رو تموم کنم، اما تو هدف خیلی ساده ای بودی، خیلی خیلی ساده، بیش از حد ساده، و من هم از چیز های به شدت ساده متنفرم... واسه همین، چهره اصلیم رو بهت نشون دادم تا تو رو توی یه حالت گیجی بندازم... توی اون حالت، نمیدونستی که باید به کی اعتماد کنی، پسر جوون با چشم های معصوم؟ یا پیرمرد خوشتیپ و اغواگر؟
من میخواستم از لحاظ روانی آزارت بدم و موفق هم شدم...
یه وقت بد برداشت نکنی... قضیه اصلاً شخصی نیست... قضیه اینه که من یه آدم سادیست هستم، و از آزار دادن دیگران لذت میبرم... پس... فکر کنم این منطقی باشه...»
دانه های درشت اشک، یکی پس از دیگری بر گونه های هیتومی سُر خوردند. با اندک رمقی که برایش باقی مانده بود، به اروین گفت:« تو یه آدم پست فطرتی...»
اروین جلو آمد تا سیلی محکمی به صورت هیتومی بزند، اما صدای زنگ در خانه مانع شد...
« فعلاً »