تمام وجودمی پارت 10
سلام بچه ها
من اگه دیر پارت میدم به خاطر امتحانات هست و اینکه یکم از آخرای پارت رو میگم که (آخرش اصلا پایان خوشی نداره) و شاید شاید ناراحت بشید دیگه اونو نمیدونم!
آهان راستی من شاید بتونم تا 30 40پارت بدم رمان زود تموم کنم برای یک رمان دیگه!
ادامه ی پارت قبلی...
ناراحت از بیامارستان بیرون اومدم ولی آدرین خیلی خوشحال بود بایدم خوشحال باشه داره بابا میشه و منم زجرش رو بکشم!
این بچه برای زود مگه من چند سالمه؟
بچه رو میندازم نمیخوامش دوستش دارم اما اگه به دنیا بیاد روزگارش سیاه میشه!
تو همین فکرا بودم که آدرین گفت:
آدرین:از این به بعد دیگه جایی نمیری فقط اگه کارت واجب بود میری...اوکی؟
سرم رو تکون دادم و تا خونه برسیم حرفی نزدیم!
یک هفته بعد...
دارم میمیرم خیلی آدرین بهم توجه میکنه این اصلا خوب نیست و منم دیگه مثل قبل نیستم اصلا حرف نمیزنم فقط تو خودمم باید به آلیا زنگ بزنم و ازش مشورت بگیرم برای انداختن بچه!
آدرین رفت سرکار منم سریع زنگ زدم به آلیا:
من:الو سلام عزیزم خوبی؟
آلیا:وای وای کی زنگ زده آفتاب از کجا در اومده؟
من:از مشرق در اومده!
آلیا:چه خبرا یادی از ما کردی!
من:سلامتی دیگه دیگه!
آلیا:بگو ببینم کارت چیه که به من زنگ زدی؟
من:آلیا من حامله ام!
آلیا جواب نداد که بلند گفت:
آلیا:داری چی میگی مامان میشی عزیزم وایییی!
من از اول تا آخر با آلیا توضیح دادم بچه رو نمیخوام و اینا و ازش مشورت گرفتم که برم دکتر بندازنش یانه؟
من:حالا بندازمش یا نه؟
آلیا:اصلا کارت خوب نیست اون بچه ات اگه هم آدرین رو دوست نداشته باشی نمیتونی از جون بچه ات بگذری!
من:آلیا الکی بهت زنگ زدن من بچه رو میندازم!
موبایل رو روش قطع کردم و رفتم نشستم رو مبل توی فکر بودم که بندارمش حتما میندازمش!
به مطب زنگ زدم و نوبت گرفتم برای فردا که آدرین خونه نیست تا شب بچه رو میندازم اصلا هم برام مهم نیست آدرین باهام چیکار میکنه بچه گناه داره!
آدرین شب اوند خونه شاممون رو خوردیم و مثل همیشه تذکر داد که به یه ورم هم نگرفتم .
فردا...
با نوری که به چشمام خورد از خواب بلند شدم به ساعت نگاه کردم 12ظهر بود چقدر خوابیدم ساعت2نوبت داشتم
سریع صبحانه ام رو خوردم و آماده شدم ساعت نزدیکای 2 بود که از خونه رفتم بیرون و با تاکسی به مطب رفتم .
به مطب رسیدم روی صندلی انتظار نشستم که بلاخره نوبتم شد در اتاق دکتر رو زدم دستم به دستگیره نخورده بود که صدای فریاد یکی رو شنیدم!
آ..آ...درین اومده بود رو به همه پرستارا فریاد میزد و میگفت که ((زنم رو بر میدارم)) و میرم آدرین تا منو دید خون جلوی چشماش رو گرفتم و محکم مچ دستم رو گرفتم و آروم با لحن عصبی و حرصی گفت:
آدرین:مرینت میکشمنت میخوای بچه منو بکشی هان؟
آدرین بدو بدو منو میکشونه که از مطب بیرون میایم و منو بزور سوار ماشین میکنه!
داشتم هق هق هق میکردم که با داد گفت:
آدرین:دهنتو میبندی یا ببندمش؟
خیلی بد داد زد که گلوم من به جای اون درد گرفت!
از لحنش ترسیدم و خیلی آروم هق زدم رسیدیم خونه که از ماشین پیاده شد و بازو منو گرفت و کشون کشون منو برد داخل خونه رفتیم طبقه ی بالا و در اتاق باز کرد و منو پرت کرد و گفت:
آدرین:اگه بادیگاردامو نمیفرستادم دنبال الان بچم رو کشته بودی!
بعد دوباره با بغض مردونه ای گفت:
آدرین:من دوستت دارم اینو بفهم!تا یک هفته مهلت داری اگه من و بچه مو دوست داری پیشمون بمون اگه نه هر موقع بچه به دنیا اومد طلاق میگیریم!
با این حرفش انگاه یک گلوله به قلبم زده شده من واقعا احمقم...
پایان...
پارت بعدی 11لایک و 10کامنت خیلیم خوبه تازه کامنتم خودم کم گفتم!