p9 ؟Love or entertainment
به به سلام علیکم حالتون چطوره بفرما ادامه مطلب
نخونی فرار کنی لایک کامنت هم بزار
از زبان آلیا
در رو باز کردم و دیدم که مکس و وی نشستن رو مبل و دارن فیلم میبینن راستش دیگه ناراحت نبودم قبل اینکه متوجه من بشن رفتم سمت پله ها که یهو صدای وی توجه ام رو جلب کرد
وی : سلام برگشتی خونه بیا با ما فیلم ببین
لبخند کوچکی زدم
من : نمیخواد شما ببینید من میرم بخوابم
وی: باشه شبت بخیر
از پله ها رفتم بالا لباس خواب پوشیدم و به تختم رفتم
داشتم فکر میکردم امروز وقتی پیش نینو بودم بیشتر بهم خوش گذشت تا شهربازی و کافه شایدم چون وی گذاشت رفت چنین حسی داشتم توی فکر بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
فردا صبح
بلند شدم دست و صورتم رو شستم خواستم برم پایین که گوشیم شروع کرد به تکون خوردن گوشی رو برداشتم مارشال زنگ زده بود
من : بله چیکار داری مارشمالو
مارشال: یه سلام خوبی هم بگی چیزی ازت کم نمیشه میخواستم ببینم امروز وقت داری یکم خواهر برادری وقت بگذورنیم
من : اره وقت دارم ولی جاهای حوصله سر بر نمیام مثل بچه ها هم باهام رفتار نمیکنی
مارشال: باشه پس بعد دانشگاه میام دنبالت
تلفن رو قطع کردم لباس پوشیدم و رفتم پایین وی و اون پسره ی میمون رو مبل خوابشون برده بود
شروع کردم به تکون دانشون
من : پاشین پاشین دیگه اگه دیر برسیم کله شما دوتا رو میکنم ( با داد )
وی : ام ام الان الان میام
مکس: کی چی من کجام ؟
زدم زیر خنده کمی ازشون فاصله گرفتم کوله ام رو برداشتم و رفتم سمت در
من : خودتون بیاین من تنها میرم
راه افتادم به سمت دانشگاه نینو رو تو راه ندیدم
رفتم داخل کلاس استاد اومد داخل تقریباً نصف کلاس گذشته بود چرا نینو نیومده یعنی مریض شده
یهو فردی با شدت و نفس نفس زنان وارد کلاس شد
استاد: اقای لاحیف چرا انقدر دیر کردی
قیافه نینو به نظر خیلی خسته میومد
نینو: شرمنده استاد خواب موندم
نینو اومد نشست کنار من
من : تو که همیشه زود بیدار میشی چطور خواب موندی
نینو:.......
جوابم تو نداد امروز اصلا سرحال نبود
کلاس تموم شد نینو سریع از کلاس رفت بیرون معلوم نبود امروز چشه
رفتم داخل حیاط دیدم نینو روی نیمکت خوابیده
میخواستم برم سمتش گفتم بخوابه بهتره
اونطرف حیاط وی و مکس رو دیدم که عین چسب به هم چسبیدن ایش زدم اومد
اونطرف نیمکت نینو نشستم یه کتاب باز کردم
و شروع کردم به خوندن تاحالا یه ادم آنقدر خسته ندیده بودم انگار کل شب بیدار بوده
زنگ کلاس خورد رفتم نینو و خواستم بیدارش کنم که یهو خودش بیدار شد و با کله رفت داخل کلاس انگار که منی وجود نداشتم
کتابم رو جمع کردم و رفتم داخل کلاس
بعد دانشگاه.....
دیگه فضولیم گل کرد که ببینم نینو چشه وقتی داشت میرفت از دانشگاه بیرون رفتم جلوشو گرفتم
من : نینو تو امروز چرا اینجوری شدی انقدر خسته و ناراحتی اتفاقی افتاده ؟
نینو: الیا لطفا برو کنار
من : تا جواب سوالمو ندی نمیرم
دستش رو روی سرم گذشت و گفت: من خیلی خوبم فقط یکم سرم شلوغه نمیخواد نگران من باشی حالا لطفا برو کنار
لحنش آنقدر اروم و مهربون بود که باورم شد و رفتم کنار
نینو به ارومی ازم فاصله گرفت کمی بعد دیدم کسی داره صدام میکنه اون مارشال بود رفتم به سمتش
M : الیا چرا صدامو نمیشنوی میگم بیا بریم
A : اومدم دیگه
راه افتادیم به سمت یه کافه رفتیم داخل سر یه میز نزدیک به شومینه نشستیم
G : چی میل دارید ؟
M : شکلات داغ
A : قهوه
G : به روی چشم
گارسون رفت به فکر افتادم که چی شده یهو مارشال یه سری به من زده
من: خب چی شده یهو رگ برادریت گل کرده
م : خب راستش کارت دارم
من : بیا گفتم این همینجوری سراغ ما نمیاد
م : رل داری ؟
من : جان بله ؟
م : میگم دوست پسر داری
من : چرا میپرسی ؟
م : میخوام ببینم اگه نداری یکی از دوستام در نقش رل حواسش بهت باشه که پسری مزاحمت نشه
اگه......
از حرف هاش استرس گرفتم و بلند گفتم: اره دارم نیاز نیست
م : خب میخوام ببینمش
ای وایی تازه فهمیدم چه گندی زدم حالا کیو با خودم بیارم به عنوان رل به این نشون بدم
خدایا چرا همچین داداش گیری نسیب من کردی
خودمو جمع جور کردم بلاخره یه کاریش میکنم
من : باشه حتما کی ؟
م : شنه خوبه ؟
من : اره اره خوبه
ایول یکم یک روز زمان داشتم تا یکی رو جور کنم
م : خب فعلا از روزمون لذت ببریم
من: باشه حتما
گارسون سفارش هامون رو اورد
کمی از قهوه ام رو خوردم و نگاهی به ساعتم کردم
۳ بود سریع قهوه ام رو تموم کردم
من : من باید برم
م : کجا به این زودی ؟
من: میرم سرکار
از کافه زدم بیرون و رفتم به سمت سرکارم
لباس کارم رو پوشیدم و شروع کردم به کار کردن
مگان امروز نیومده بود پس کارها به عهدهی من و وی بود اون تو آشپزخونه بود و من پیش میز ها سفارش میگرفتم
یعنی میتونستم از نینو بخوام باهام بیاد
آخه چه غلطی باید میکردم با صدای زنگ روی میز به خودم اومدم
باریستا: سفارش ها آماده است
با سرعت نور کار هام رو تموم کردم کافه رو تمیز کردم و مثل جنازه رفتم داخل رخکتن
وی : ببین بابت اون روز خیلی متأسفم من مجبور بودم که.....
من : مجبور؟ چه اجباری تو خودت خواستی که بری هیچ مجبوری وجود نداشت
وی : الیا یکم درکم کن
من: اون روز قرار بود روز ما باشه و تو خرابش کردی از اون مهم تره پسره رو آوردی خونمون انگار نه انگار که منی هم وجود دارم
وی : لطفا منو ببخش دیگه اینکارو نمیکنم
من: سعی میکنم ولی دیگه اینکارو نکن
وی رو بغل کردم هنوز ازش ناراحت بودم
اما دیگه مهم نبود لباسم رو عوض کردم و به سمت خونه راه افتادیم کلید رو انداختم
یکم نودل تو یخچال بود چون حال شام درست کردن نداشتم همون رو گذاشتم و شروع کردیم به خوردن
وی : رفتی خونه نینو چیکار کردین ؟
من : درس خوندیم شام خوردیم فیلم دیدیم
وی : اهههه چقدر خوش گذشته بهت بدون من
ابرو هام رو در هم کردم و گفتم: خودت گذشتی رفتی به من چه
شام خوردیم لباس هامون رو عوض کردی کمی سخره بازی در آوردیم و خوابیدیم
بسه دیگه خسته شدم لایک کامنت فراموش نشه
بخونی فرار کنی با چوب و چماق میام سراغت ❤️