old love پارت 26

𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 𝓐𝓶𝓪𝔂𝓪 · 1402/08/21 17:36 · خواندن 2 دقیقه

( فلش بک ) 

 

 

marinette : 

تو اتاقم بودم آروم داشتم وسایلمرو جمع می کردم که برم ، آدرین خونه نبود هه احتمالا پیشه فلوره دیگه برام مهم نبود که چیکار کنه

زندگی اون به من ربطی نداره زندگی منم به اون ربطی نداره اگه خانوادم زنده بودن حداقل 

 

یک جایی داشتم که برم ولی الان جایی رو ندارم تنها جایی که می تونم برم پیش ماریتاست خواهر ناتنیم آدرین از

 وجود ماریتا خبر نداره یعنی هیچوقت بهش نگفتم 

ماریتا خواهر ناتنیم..... ماریتا جانسون درسته ما یک پدر و دو مادر جدا داریم 

 

پدرم وقتی  شش ماهم بود ناخواسته به مادرم خیانت

 می کنه و یک زن رو حامله می کنه نمی دونم چی شد که مامانم بخشیدش 

ماریتا قبلا پیش ما زندگی می کرد بخاطر داداشم خودشو از ما جدا کرد مامانم مثل دختر خودش دوستش داشت و براش اهمیتی نداشت که ماریتا دختر یکی دیگست 

 

صدای در رو شنیدم که باز شد و بعد دوباره بسته شد که این یعنی آدرین اومده خونه

بلند شدم و آروم از اتاقم رفتم بیرون روی گونه‌های آدرین جاهای بوسه بود دیگه برام اهمیت نداشت که چیکار کنه

هیچوقت نباید بهش  اعتماد می‌کردم

 

رفتم جلو و بهش گفتم آدرین من دیگه نمی تونم باهات باشم دیگه تحمل کارهاتو ندارم تو همش با فلوری و انگار دیگه دوستم نداری

 

می‌خوام که از هم جدا بشیم من دیگه نمی‌تونم با تو باشم تو هر چیزی که بخوای رو داری دیگه نیازی به من نداری

 

Adrien :

 

باشه می تونی بری من و تو دیگه نمی‌تونیم با هم باشیم چون که من نمی‌خوام ، تو دیگه برام اهمیتی نداری پدر

 مادر تو باعث شدن خانوادمو از دست بدم از اون موقعی که خانوادم مردن تو دیگه برام اهمیتی نداشتی

 

حالا که فکر می‌کنم فلور خیلی بهتر از توئه پس زودتر از خونم برو بیرون و دیگه هیچوقت پیشم نیا

 

وقتی اینا رو بهش گفتم چشماش پر اشک شده بود ولی نمی‌ذاشت اشکاش پایین بریزه و برای اینکه گریه نکنه

 همش پلک می‌زد و بالا رو نگاه می‌کرد رفتم تو اتاقش چمدونش رو برداشتم و بهش دادم و بعد بهش گفتم خوبه حالا می‌تونی بری برو و دیگه برنگرد

 

دیگه هیچی بین من و تو نیستش از الان به بعد من و تو غریبه هستیم و هیچ ربطی به همدیگه نداریم و حالا که فکر می‌کنم من هیچوقت عاشق تو نبودم

 

 

100 کامنت و 52 لایک