رمان عشق حقیقیp10

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/08/16 11:27 · خواندن 3 دقیقه

سلامم

چطورید ؟

خیلی ها گفتن فصل ۲ داشته باشه 

ولی خب بی مزه میشه . 

فقط اینکه پارت آخر رو اینجا نمیزارم 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیدم داره به سمتم میاد 

ک: ماریا یا از این مهد کودک پدرم میری یا میزنمت 

ما: ن پررو تر از این حرفام 

#نویسنده

و شاپپپ زد تو گوش ماریا 

ماریا گوشش خون اومد 

مربی که مامان کیم بود اومد و به کیم گفت از این به بعد دیگه نمیای 

خواهر کیم که دوست ماریا بود ناراحت بود چون درکل دوستش بود 

سریع مربی زنگ زد به مرینت 

+ الو . شما مامان ماریا هستین ؟

_ بله چطور

+ یکی از بچه ها زده توی گوش دخترتون و الان من پنبه گذاشتم و داشت خون میومد

_ چی ؟ الان میام

+فقط سریع تر خدانگهدار

_ خدافظ

م :ماریا 

ما : مامان 😭 مگه نگفتی کسی اذیتم نمیکنه ؟

ک : حقت بود 

م : خفه شو تا نزدمت کیم 

مربی : کیم خفه شو

یه ساعت بعد

ما : مامان من دیگه نمیرم مهد 

م: باشه نرو

# مرینت

باید چیکار میکردم  مجبور بودم ماریا رو بزارم خونه و برم سر کار 

زنگ زدم به آدرینو همچیو گفتم 

عصبی شد 

بهش گفتم میخوام بزارم خونه گفتش براش پرستار بگیر

فکر خوبی بود .

آنلاین یه پرستارگرفتم و اومد خونه 

ما : مامان میشه به رز بگی بیاد بازی کنیم ؟ (رز دختر آلیاس)

م : باشه چه فکر خوبی 

ما : سلام رز

رز : سلام ماریا 

ما :بیا بریم بازی کنیم 

دینگ دینگ 

+مامان در میزنن

_ شنیدم ماریا

پ: سلام گفته بودید برای نگهداری بیام . 

م : بله گفتم ازفردا میتونید بیاید .

پ : من برای حرف زدن با دخترتون اومدم ببینم چجوری میتونم باهاش رفتار کنم 

م :بفرمایین

م : ماریا ماریا 

ما: بله مامان ؟

م: تو دوست نداری بری مهد کودک و صبح ها که من سر کارم تو خونه با این خانم بازی میکنیـ

ما : یوهو

بعد از حرف زدم با ماریا و ....

رز : خاله مرینت 

(پرانتز نویسنده : به مرینت نمیاد خاله باشه 😂😂)

م : بله رز ؟❤

رز : میشه ماریا برای تولدم بیاد ؟ تولدم ۱۳ اکتبره از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۶نیم 

م : البته . مامانت میدونه  ؟

رز: بله میدونه 

م : باشه ❤ چند سالت میشه ؟ 

رز : ۴سالم میشه

م : پس من زنگ میزنم به مامانت 

م : الو آلیا ..

آل: سلام چطوری مری 

م : تنک تو چطوری 

آل : به خوبیت کاری داشتی ؟ 

م : چه کار خوبی کردی رز رو فرستادی 

آل : خیلی حوصلش سر رفته بود ... راستی ۱۳ اکتبر سه شنبه تولد رزه ماریا رو میزاری بیاد ؟

م : آره میزارم زنگ زدم بپرسم ببینم رز راست میگه 

آل : آره بابا . پس سه شنبه ساعت سه تا شیش و نیم در خدمت کوشولو هستیم 

م :❤ بای

آل : بایی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمامید...

پارت بعد ۲۰ کامنت