رمان عشق حقیقی p9

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/08/15 16:38 · خواندن 2 دقیقه

هلو

فقط سه پارت تا تموم شدن موندهه🥲

اگه توی کامنتا بگین میتونم فصل ۲ بزارم ☺️

برین سراغ رمانمون

ماریای زیبام 

.....

#نویسنده

مرینت دید یکی با پیرهن نارنجی داره میاد تو اتاق .

اول فک کرد ببینه کیه 

وقتی اومد تو آلیا بود

آل:مرینتتت مبارکههههه

م: آلیاااا مرسییی خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم حدود ۱ ماه  

آل : منم همینطور ، فک کنم ۱ساله که ندیدیم

م : فک کنم نمیدونم 

آل : اوخخخ خدااا  چقدر این دخترت فنچهههه

م : ممنون آلیا

آل: خب منم یه خبر دارم ...

م : چه خبری ؟ خوبه یا بد ؟

آل : خوب ... منو نینو میخوایم ازدواج کنیم . 

م : خیلی خوشحال شدمم مبارکهه

آل: مرسی

۴ سال بعد 

م: خوشگلم بیا بریم مهدکودک 

ماریا : نه مامان . نمیخوام میخوام تو خونه باشم 

م : نمیشه ماریا ، من میخوام برم دانشگاه (۱ سال هنوز از دانشگاش مونده) بهت خوش میگذره

ماریا : نه  نمیخوام اونجا اذیتم میکنن ؟ 

م : نه چه اذیتی ؟ مربیتون خیلی مهربونه 

ماریا : واقعا ؟ ساعت چند تموم میشه ؟ 

م : الان ساعت ۸ هست ساعت ۱۰ تموم میشه 

ماریا: پس بیا بریم

م : باشه❤ بیا آمادت کنم 

#ماریا

رسیدیم

مامانم راست میگفت 

خیلی خوبه 

مربی: سلام ماریا جون خوبی ؟

ماریا : سلام ممنون 

مربی : بیا تو

ماریا : چشم

#ماریا

رفتم تو 

یه دختره بود اسمش لیا بود . باهاش دوست شدم 

اما یه داداش داشت اسمش کیم بود.

همش اذیتم میکرد 

ک: هی ماریا خیلی کوچولویی من ۶ سالمه تو۵ خخخ

ما: باشه تو خوب (زبون درازی)

#ماریا 

دیدم داره میاد سمتم انگار عصبی بود 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پایانن

چالش:

به نظرتون کیم چیکار میکنه ؟

حتما بگین فصل ۲ بزارم یا نه