رمان عشق حقیقی p9
هلو
فقط سه پارت تا تموم شدن موندهه🥲
اگه توی کامنتا بگین میتونم فصل ۲ بزارم ☺️
برین سراغ رمانمون
ماریای زیبام
.....
#نویسنده
مرینت دید یکی با پیرهن نارنجی داره میاد تو اتاق .
اول فک کرد ببینه کیه
وقتی اومد تو آلیا بود
آل:مرینتتت مبارکههههه
م: آلیاااا مرسییی خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم حدود ۱ ماه
آل : منم همینطور ، فک کنم ۱ساله که ندیدیم
م : فک کنم نمیدونم
آل : اوخخخ خدااا چقدر این دخترت فنچهههه
م : ممنون آلیا
آل: خب منم یه خبر دارم ...
م : چه خبری ؟ خوبه یا بد ؟
آل : خوب ... منو نینو میخوایم ازدواج کنیم .
م : خیلی خوشحال شدمم مبارکهه
آل: مرسی
۴ سال بعد
م: خوشگلم بیا بریم مهدکودک
ماریا : نه مامان . نمیخوام میخوام تو خونه باشم
م : نمیشه ماریا ، من میخوام برم دانشگاه (۱ سال هنوز از دانشگاش مونده) بهت خوش میگذره
ماریا : نه نمیخوام اونجا اذیتم میکنن ؟
م : نه چه اذیتی ؟ مربیتون خیلی مهربونه
ماریا : واقعا ؟ ساعت چند تموم میشه ؟
م : الان ساعت ۸ هست ساعت ۱۰ تموم میشه
ماریا: پس بیا بریم
م : باشه❤ بیا آمادت کنم
#ماریا
رسیدیم
مامانم راست میگفت
خیلی خوبه
مربی: سلام ماریا جون خوبی ؟
ماریا : سلام ممنون
مربی : بیا تو
ماریا : چشم
#ماریا
رفتم تو
یه دختره بود اسمش لیا بود . باهاش دوست شدم
اما یه داداش داشت اسمش کیم بود.
همش اذیتم میکرد
ک: هی ماریا خیلی کوچولویی من ۶ سالمه تو۵ خخخ
ما: باشه تو خوب (زبون درازی)
#ماریا
دیدم داره میاد سمتم انگار عصبی بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایانن
چالش:
به نظرتون کیم چیکار میکنه ؟
حتما بگین فصل ۲ بزارم یا نه