رمان عشق حقیقی p8

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/08/14 19:57 · خواندن 1 دقیقه

های

ممنونم به شرط رسوندید❤

بزن ادامه 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

م: نههههه

آ : چیکار کنیممم 

م : نمیدوننممم

(پرانتز نویسنده : بابا چه خنگایی هستینا وایسادن ور میزنن )

آ: بیا بغلم با ماشین پدرم میریم 

م : باشه

توی ماشین : 

م : آ...آ..آدرین خیلی مونده برسیم ؟ دارم بیهوش میشم 

آ : الان میرسیم

# مرینت

خیلی درد داشتم .

وقتی رسیدیم آدرین منو برد بخش و دکتر سریع منو برد اتاق عمل 

۱ ساعت بعد 

آ :دکتر ، مرینت چی شد ؟

د: تبریک میگم دختر شما صحیح و سالم به دنیا اومد .

#آدرین

خیلی خوشحال بودم 

به دکتر گفتم مرینت چی 

گفت مرینت هم خوبه فقط وسط های عمل بیهوش شد و یک ربع دیگه به هوش میاد 

ناراحت شدم ولی وقتی گفت یه ربع دیگه یه ربع صبر کردم

یک ربع بعد 

آ: م..مر...مرینت 

م : آدرین (با بی حالی)

آ: دخترمون به سلامت به دنیا اومد ...

م : کو ؟؟؟

د: اینم دخترتون 

م : خوشگلمممم 

ماریای زیبام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمام

پارت بعد ۱۵ کامنت

فقط ۴ پارت🥲 ....