رمان عشق حقیقی p8
های
ممنونم به شرط رسوندید❤
بزن ادامه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
م: نههههه
آ : چیکار کنیممم
م : نمیدوننممم
(پرانتز نویسنده : بابا چه خنگایی هستینا وایسادن ور میزنن )
آ: بیا بغلم با ماشین پدرم میریم
م : باشه
توی ماشین :
م : آ...آ..آدرین خیلی مونده برسیم ؟ دارم بیهوش میشم
آ : الان میرسیم
# مرینت
خیلی درد داشتم .
وقتی رسیدیم آدرین منو برد بخش و دکتر سریع منو برد اتاق عمل
۱ ساعت بعد
آ :دکتر ، مرینت چی شد ؟
د: تبریک میگم دختر شما صحیح و سالم به دنیا اومد .
#آدرین
خیلی خوشحال بودم
به دکتر گفتم مرینت چی
گفت مرینت هم خوبه فقط وسط های عمل بیهوش شد و یک ربع دیگه به هوش میاد
ناراحت شدم ولی وقتی گفت یه ربع دیگه یه ربع صبر کردم
یک ربع بعد
آ: م..مر...مرینت
م : آدرین (با بی حالی)
آ: دخترمون به سلامت به دنیا اومد ...
م : کو ؟؟؟
د: اینم دخترتون
م : خوشگلمممم
ماریای زیبام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام
پارت بعد ۱۵ کامنت
فقط ۴ پارت🥲 ....