Mutual love with war p8

M̷a̷n̷d̷i̷ M̷a̷n̷d̷i̷ M̷a̷n̷d̷i̷ · 1402/08/13 16:05 · خواندن 3 دقیقه

 

از زبان کاگامی:
-من میرم پیشش،باهاش حرف میزنم،صندلی رو عقب دادم و از روز صندلی بلند شدم
قدم های آهسته ای گذاشتم و سمت در اتاق رفتم،نباید درباره علاقه ای که بهش دارم بفهمه،من گرایشم به دختره اون چی ؟نباید هیچکس بفهمه،جرمه و خطر ناکه
،آهسته در زدم-منم مرینت ،میتونم بیام داخل ؟
+بیا تو اتاق،
قدم زنان رفتم تو اتاق خواستم توچشمای کبودی که گریه کرده بود نگاه کنم که....روی از من برگردوند و پشت کرد ،
-باز داری لج میکنی که مرینت،چقدر اصرار باید کرد تا ول کنی ،خطرناکه،خطر ناکه عزیزِ من، تو که میدونی چقدر سخته،برای مامانت،عموت،همونطور بابات رو از دست دادن،توهم از دست میدن ،تو دوست داری دیگه خواب به چشم ما نیاد؟تو که میدونی من به عنوان یه دوست چقدر دوست دارم ،همژن چندسال دوری از تو برام طاقت فرسا بود ،چه برسه برای همیشه...... همینطوری ادامه دادم که یهو برگشت تو روم و شروع کرد
+ چیکار کنم؟اصلا چیکار میتونم بکنم من چی؟وایسم به کشورم همینطوری راحت حمله بشه ؟بابام رو از من گرفتن،باید انتقام بابا رو بگیرم ،هیچکس هم جلودار من نیست!،
دست به سینه شدم وهوف عمیقی کشیدم ،بدون اینکه صدایی ازمن در بیاد لب زدم
-با کله خر بودنت چیکار کنم مرینت چیکار 
با عصبانیت قدم های تند و محکمی برداشتم،از اتاق بیرون رفتم، سمت سابین رفتم ،
-خانم سابین،نه از دست من نه از دست شما کاری بر نمیاد،اون لج کرده و تا کارش رو نکنه ول کن نیست
~ولی،آخه نمیتونم بزارم بره ،اگر اخرین باری باشه که ببینمش چی؟
صورتم رو کج کردم و برگردوندم به سمت اتاق مرینت،سمتم رو به سمت سابین برگردوندم،
-کاری از دست من واقعا بر نمیاد 
چند ساعتی گذشت
همه کسل گوشه ای افتاده بودند و سرگرم کاری بودند یا به در و دیوار نگاهی میکردن،شبی بود که رعد و برق در آن میتازوند،سیلی گرفته بود که به هیچ صورت نمیشد زیر آن قدم زد،سقف خانه ها چکه میکردند و قطرات ریزی میریخت
وقتی همه خوابیدن،راشتم به این فکر میکردم که دنیا چقدر مسخرس،شاید باور نداشتم به این حرفی که الان زدم!درسته ،قبلا نه!ولی الان باور دارم. 
ذهنم به دنبال افکاری میدوید که چشمام رو هم کوبیده شدن و خوابم برد
چند ساعت بعد :
از زبان مرینت:
همه خواب بودن،تو کمد گشتم و چندتا لباس گرم بر تن کردم ،داشتم میگشتم لباس هارو که یهو یک نقاشی از چهره بابا پیدا کردم....
ذهنم در هم تنیده شد،افکارم بهم ریخت!اشک
قطره قطره از چشمانم میریخت ،قطرات اشکم روی تقاشی ریخت،تایی زدم و داخل جیب پالتوم گذاشتم 
در رو وا کردم و به سمت افکارم رفتم ،قدمی میزدم و  سعی میکردم با هر قدم خاطراتی را از ذهن پاک کنم که چشمم به کاغذی که روی دیوار چسبیده شده بود افتاد،رفتم سمتش که......


2412کارکتر

عاااا......سلاااامم

من یه عذر خواهی بزرگی به همتون بدهکارم واقعا...⁦♡  :)))

واقعا واقعا شرمندتونم ببخشید که اینقدر دیر پارت میدم و باعث میشم از یادتون بره:)

بخاطر پرسش ها و امتحان های زیادمه 

حس میکنم این رمان زیاد طرفدار نداره نه؟

تعداد لایک و کامنت هاش خیلی کم هستن و خیلی انگیزم رو از دست میدمم 

دوست دارم،هرکسی که میخونه با کامنتش اعلام کنه ⁦♡ :)

بنظرتون چطوره پارت بعد ۱۸لایک و ۲۸کامنت؟

میخوام فقط بدونم انقد رمانم ارزش داره که ۲۸کامنت داشته باشه؟3>

لطفا همه کامنت ها و یک نفر نده:)))) 

ترو جون هرکس دوست دارید کامنت بدید 😃

قسم به جون عزیز ترین کسم لایک و کامنت میدم 😃✅

قسم خوردی کامنت نمیدی 😔؟

ممنونم ⁦