Love is not a crime , last part
ادامه ؟
مرینت : پس دیگه هیچ موقع سمت پایگاه نیا
کاگامی : قبوله
از توی جیبم فلشی که توش فیلم رو از قبل ریخته بودم در اوردم و به سمتش گرفتم
مرینت : بیا
کاگامی : ممنون
بدون گفتن چیزی بهش ازش خدافظی کردم و همراه الیا از اتاقش بیرون اومدم و در رو بستم . همین که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد ، دستم رو تو جیبم فرو میکنم و بدون اینک نگاهم کیه جواب میدم
مرینت : الو
با صدایی کلفت و جدی مواجه میشم که میفهمم سرهنگ بوده
سرهنگ : سلام دوپن چنگ وقتت رو نمیگیرم و سریع حرفم رو تموم میکنم
مرینت : بفرمائید
سرهنگ : برای فردا اماده باش و بیا کلانتری که همه بریم
مرینت : چشم قربان
سرهنگ : خدافظ
میخواستم خدافظی کنم که سریع قطع کرد
الیا : چی شد ؟
مرینت : هیچی باید بریم پایگاه کلی کار دارم
الیا : باشه بریم
از بیمارستان بیرون میایم و سوار ماشین میشیم و به طرف پایگاه میریم . وقتی میرسی از ماشین پیاده میشیم و وارد پایگاه میشیم . من به طرف اتاقم میرم و الیا هم توی پذیرایی میشینه . وقتی وارد اتاقم میشم کیف مشکی که تقریبا بزرگ بود رو در میارم و چند دست لباس و ..... بر میدارم . وارد حمام میشم و سریع دوش پنج دقیقه ای میگیرم . میام بیرون و لباس میپوشم و موهامو خشک میکنم و میبندم . از طبقه بالا پایین میام که با نبودن الیا مواجه میشم . تقریبا کل پایگاه رو دنبالش میگردم به غیر از اتاق تمرین . وقتی نزدیکش میشم صدایی میشنوم و همه رو میبینم که جلوی در فالگوش ایستاده هستند .
مرینت : اینجا چیکار .....
قبل اینکه حرفم رو تموم کنم همشون بهم نشونه ی ساکت بودن رو میدم . بی اهمیت بهشون میرم بالا و رو تخت دراز میکشم و به خواب عمیقی فرو میرم
فردا صبح ساعت ۶
از خواب بیدار میشم و صورتم و میشورم ، لباسم رو عوض میکنم و ساکم رو بر میدارم که با صورت الیا که غرق در خوابه مواجه میشم . بی اهمیت بهش بدون سر و صدا پایین پیرم و یک کروسان از بالای میز بر میدارم و میرم سوار ماشین میشم و به طرف کلانتری میرم
یک هفته بعد
حدود یک هفته از اومدن به روسیه گذشته و امروز عملیاتمون شروع میشه ، بند کفشم رو میبندم و صدایی رو میشنوم
_ دوپن چنگ ملاقات داری
مرینت : اومدم
وارد اتاق ملاقات میشم و با چهره ی ادرین رو به رو میشم
مرینت : اینجا چیکار میکنی ؟
ادرین : چون منو برای نجات شماها اوردن
مرینت : خب چرا خواستی منو ببینی ؟
ادرین : همینجوری
_ دوپن چنگ باید بریم
مرینت : باشه
سوار ماشینمون میشیم و به محل مورد نظر میریم . وقتی رسیدیم انگار مارو شناسایی کردن و تک تک داشتم تیر به سمتون پرتاب میکردن ، تا به خودم بیام گلوله ای وارد سرم میشه وخیلی سریع روی زمین میوفتم
پاریس ( دادگاه )
از زبان کاگامی :
با ضربه ای که قاضی زده بود همه از جاهامون بلند شدیم و به احترامش ایستادیم
قاضی : اقای لوکا کافیین شما به علت مسموم کردن خانم کاگامی تسوروگی و تجاوز جنسی و کشتن بچه ی ایشون به مدت ده سال توی زندان هستید
از زبان مرینت :
انگار منو تو جای خیلی سردی گذاشته بودند خیلی داشتم یخ میزدم . از بیرون صدا هایی می شنیدم
_ اقای اگرست دلیل مردن مرینت چی بوده
و هزاران سوال شبیه هم میپرسیدن
ادرین ( با صدایی پر از بغض ) : ولم کنین
تا اینکه صدای شکستن بغض چند نفر رو شنیدم ، نمیتونستم حدس بزنم کیا بودن ولی منم اشکام روی صورتم جاری شد . کمی فکر کردم ، دلیل همه ی این اتفاق ها عشقه من به ادرین بوده ولی عشق جرم نیست
______________________
اینم از پارت اخر مرسی که تا اینجا همراهیم کردین راستی تو این وب کامنت ندین چون دیگه اینجا نیستم برای تایید کردنش برای کامنت دادن بکلیک
رمان بعدیم هم تو اون وب مینویسم
تا رمان بعدیم خدافظ