تمام وجودمی پارت2

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/08/09 01:13 · خواندن 4 دقیقه

ادامه ی پارت قبلی...

سریع آماده شدم و به خونه ی آلیا حرکت کردم زنگ خونه رو زدم و در رو باز کرد.

وارد خونه شدم دیدم آلیا موهاش دسته سه تا خواهرزاده هاشه بدو بدو پیشش اصلا کثافتا موهاش رو ول نمیکردن منم مجبور شدم رمز گوشیمو باز کنم و بهشون بدم.

موهای آلیا رو ول کردن و رفتم یه گوشه به آلیا نگاه کردم و گفتم:

من:آلیا حالت خوبه؟

آلیا:خوبه اومدی توله سگا موهامو کندن.

داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد.

رفتم از خواهرزاده هاش گوشیمو گرفتم دیدم شماره ی ناشناسه!

من:بله؟

پسره:عکسای خوشگلی فرستادی من دیگه حتما میام پاریس!

من:بازم تو چه عکسی؟

پسره:الان توی اینستا برای عکس های خوشگل فرستادی!

من:من نه بابا چی میگی برای خودت؟

پسره:برو ببین

گوشیو قطع کردم و رفتم رفتم اینستا...

وایییی

هرچی عکس داشتم اون توله سگا فرستاده بودم.

زدم توی سرم و هجوم بردم پیش اون سه تا توله سگا

من:وایییییی چرا عکس فرستادید هااااا؟

سه تاشون گفتن:چون دوست داشتیم حالا هم از پیشمون برو!

من:با کمال میللللللل!

از خونه زدم بیرون پسره ی ایکبیری همش زنگ میزد رفتم خونه و روی تخت دراز کشیدم و.           زارررررررر زدم من ابروم رفتتتتت!

انقدر عررررر زدم تا خوابم برد....

 

فردا...

با صدای زنگ گوشی از خواب بلند شدم و بدون اینکه ببینم کیه گفتم:

من:بنال

پسره:عشق خواب آلود من!

من:واییییی بازم توی ایکبیری؟

پسره:همه برای من له له میزنن بعد تو فحش میدی؟

من:آره مزاحم نشو!

گوشیو قطع کردم و بلند شدم دست و صورتمو شستم

و صبحانه ام رو خوردم ساعت۱۲ظهر بود

دلم بیرون میخواست برای همین یک تیپ لوکس زدم و رفتم بیرون راستی یاد رفت بگم ما فقیریم توی محله ی خوبی زندگی نمیکنیم بگذریم...

سوار اتوبوس واحد شدم رفتم توی یک صندلی نشستم و تا اینکه یکی پیشم نشست از زیر چشم بهش نگاه کردم پسر خوش و قد بالایی بود بهش میخورد پولدار باشه اما اینجا توی اتوبوس چی میخواد؟؟؟؟

پسره:دارم از نگاهات میترسم!

من:چرا؟

پسره:نگاه بدی میکنی!

من:آهان خیلی خب!

پسره:من لوکا هم و شما؟

پسره خوبی به نظر میومد بنابراین گفتم:

من:منم مرینت خیلی خوشبختم!

پسره :منم همینطور میای کافه ای چیزی آخه انگار توی فکری؟

راست میگفت توی فکر بودم به خاطر اون پسرهی ایکبیری اه.

من:باشه

اتوبوس وایساد و پیاده شدیم.

رفتیم توی یه کافه نشستیم روی یه صندلی باهم حرف زدیم و کیک و قهوه خوردیم.

از اونجایی که گفته بود

یک پسر پولدار بود 29سالش بود.

و شکست عشقی خورده بود.

آخیییی خیلی خوشم ازش اومد 

 

دو هفته دیگر...

دو هفته از آشنایی من و لوکا میگذره من خیلی ازش خوشم اومده امروز توی کافه باهاش قرار داشتم اماده شدم داشتم میرفتم که بابام گفت:

بابا:کجا؟

من:مگه برات مهمه؟

بابا:روی سگ منو بالا نیار بگو کجا میری؟

من:هوفففف با لوکا قرار دارم!

بابا:آهان اون پولداره برو برو تورش کن فقط گند نزن!

من:باشه باشه!

رفتم از خونه بیرون رسیدم به کافه داخل کافه رفتم.

لوکا رو دیدم رفتم پیشش

من:سلام

لوکا:سلام علیکم

گارسون:چی میل دارید؟

لوکا:دوتا قهوه و کیک.

گارسون رفت تا اون موقع سوکت سنگینی حکم فرمان شده بود.

گارسون اومد و سفارش ها رو آورد داشتم قهوه رو میخوردم که لوکا میخواست چیزی بگه که در کافه به طور وحشیانه ای باز شد.

دیدم اونی که بهم زنگ میزد و عکسامو دیده بود اومده وا.

مگه اون آمریکا نبود؟

خیلی خیلی سریع اومد پیشم و بازومو کشید داشتم سعی میکردم از دستش در برم که لوکا گفت:

لوکا:شما کی باشید؟

پسره:من نامزدشم!

لوکا با تعجب به من نگاه میکرد دیگه داشت اشکم در میومد

من گفتم:

من:لوکا برات توضیح میدم ببین...

پسره در گوشم گفت:

پسره:اگه نگی نامزدتم بد میبینی زندگیت رو سیاه میکنم!

مثل سگ ترسیدم و فقط سرم رو پایین گرفتم که پسره منو از کافه بیرون آورد بازو مو از دستش بیرون کشیدم اومدم داد بزم که یک طرف صورت خیلی بد سوخت....

اون منو سیلی زد بهت زده بهش نگاه میکردم که گفت:

پسره:دفعه ی آخرت باشه با کسی قرار میزاری!

چقدرم پورو بود...

 

پایان...