پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۴)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/08/08 00:26 · خواندن 2 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت چهارم 

سال ۱۹۹۵ 

 

... رستوران جدید فردی فزبر، دو طبقه بود. و البته خیلی از رستوران قدیمی، بزرگتر بود. 

دفتر مدیریت، در طبقه دوم رستوران بود، و مایک از دیدن آن دفتر، حقیقتاً شگفت زده شد. 

این دفتر جدید، فوق‌العاده بزرگ بود، کاغذ دیواری های گران قیمت در آن به کار رفته بود، کف دفتر هم پارکت درجه یک بود. چراغ های طلایی رنگ ملایم، جلوه خاصی به هر آنچه در دفتر جای داشت، داده بود. و البته سیستم تهویه اتفاق، با کولر گازی کار میکرد. افزون بر همه اینها، یک میز از چوب بلوط به عنوان میز مدیر در وسط اتاق جای گرفته بود. 

این خیلی با دفتر رستوران پیشین تفاوت داشت: دیوار هایی پر از پوستر پاره، کف سیمانی، سیم کشی و کابل بندی ضعیف، یک پنکه سه پره قدیمی و میز فلزی غول پیکر و دست و پا گیر. 

مایک، در مقابل مدیریت مجموعه ایستاده بود و همزمان هم با او صحبت میکرد، و هم از فضای دفتر لذت میبرد.

مدیر گفت:« بسیار خب آقای مایکل اشمیت. پس شما متقاضی استخدام در رستوران ما هستین، درسته؟» 

مایک لحن صدایش را مؤدبانه کرد و گفت:« بله قربان.» 

مدیر گفت:« خب، بگین ببینم، سابقه کار دارین؟»

مایک گفت:« بله قربان، در شعبه قدیمی رستوران فردی فزبر نگهبان شب بودم.» 

مدیر لبخند بزرگی زد و گفت:« خیلی خیلی عالیه! پس حسابی به کای که قراره انجام بدید اشراف دارین!» 

مایک گفت:« درسته قربان.» 

مدیر پرسید:« سؤ پیشینه که ندارید؟» 

مایک گفت:« خیر قربان.»

مدیر پرسید:« اعتیاد چطور؟ سیگار؟ مشروب؟ مواد روانگردان؟» 

مایک گفت:« فقط یه مقدار سیگار میکشم قربان.» 

مدیر گفت:« در مورد ساعت کاری چطور؟ دوازده تا شش صبح حالت عادیشه، ممکنه بعضی وقت ها مجبور باشی اضافه کاری کنی، مشکلی که نداری؟» 

مایک کمی مکث کرد، اما نهایتاً گفت:« به هیچ وجه قربان.» 

مدیر گفت:« بسیار خب، تو استخدامی، از فرداشب بیا.» 

مایک با مدیر دست داد و گفت:« متشکرم قربان.» 

مدیر گفت:« فقط یادت باشه که نباید در حین ساعت کاریت سیگار بکشی، باشه؟» 

مایک گفت:« بله، حتماً جناب مدیر، ببخشید، اشکال نداره یه نگاهی به فضای رستوران بندازم؟» 

مدیر گفت:« نه، هیچ اشکالی نداره.» 

مایک به طبقه پایین رفت. 

فضای رستوران عبارت بود از: سه سالن جشن، سالن غذاخوری، راهرو های اصلی که همگی به سالن غذاخوری ختم میشدند، دستشویی، اتاق کارکنان، اتاق تعمیرات و نگهداری، و البته، استیج انیماترونیک ها. 

پرده استیج کشیده شده بود. اما مایک از سر کنجکاوی رفت و پرده کمی کنار زد: انیماترونیک های جدید، در کنار هم ایستاده بودند و چشمان بی روح خود را به سقف دوخته بودند. 

مایک زیر لب گفت:« بانی، چیکا و فردی... واستا ببینم، پس فاکسی کجاست؟...» 

 

 

 

 

« تا بعد »