new beginning S2P7

CALIA CALIA CALIA · 1402/08/07 20:42 · خواندن 3 دقیقه

ادامه

پدر بزرگ کارلوس: باید عروسیشون سه روز دیگه باشه
همین که اسم عروسی اومد آبمیوه پرید گلوم
ساریکا: خوبی سامانتا؟ 
سامانتا:(سرفه) آ... آره خوبم
لوسیا: وایی خوبی سامانتاجان؟ 
لوسیا خانوم حیف شما نیست پسری به این بد اخلاقی دارید. 
سامانتا: خوبم لوسیا خانوم
لوسیا: من رو هم مامان صدا کن، راحت باش گلم
سامانتا: چشم مامان
پدر بزرگ کارلوس: داشتم میگفتم عروسی باید سه روز دیگه باشه قراره برم یک سفر کاری باید زودتر عروسی نوه بزرگمو ببینم. 
لوئیس:اگه شما میگید ما حرفی نداریم
بابا و مامان کارلوس: ماهم همینطور
پدر بزرگ کارلوس: پس خوبه دیگه فردا میریم واسه خرید
واییی توروخدا بزارید مجرد باشم من نمیخوام شوهر کنم، هعییی کارلوس کجایی؟ 
فکر کارلوس اشک به چشمام آورد. 
کارلوس: 
چقدر چشمای این دختر شبیه سامانتاست، توی فکر سامانتا بودم که چشمم به اون دختره افتاد، دیدم داره اشک میریزه، یک گردنبند گردنش دیدم، خیلی شبیه گردنبندی بود که به سامانتا دادم، چقدر دلم واسه سامانتا تنگ شده شده بود. 
پدر بزرگ: کارلوس نمیخوایی حلقه رو دست سامانتا کنی؟ 
دلم میخواست این حلقه رو دست سامانتا میکردم، سامانتایی که 8 ساله ازش خبر ندارم. 
کارلوس: حتماً
حلقه رو دست سامانتا کردم نمیدونم چرا زمانی که حلقه رو دستش میکردم گرمای دستش اینقدر آشنا بود، یک نگاه به چشمای سامانتا کردم برای یک دقیقه نگاهامون توی هم قفل شد. 
سامانتا: 
وقتی کارلوس دستمو گرفت حلقه رو دستم کنه گرمای دستش خیلی آشنا بود، یک حس آشنایی درونم ایجاد کرد. کارلوس سرشو بالا آورد نگاهامون توهم قفل شد، نگاهش از هر نگاهی آشنا تر بود ولی مطمئنم این کارلوس، کارلوس من نبود. 
3روز با سرعت سپری شد و من حالا توی یک لباس عروس سفیدم، لباس عروسی که دوست داشتم برای کارلوسم بپوشم، برای کارلوسی که بعد از هشت سال هنوزم عاشقشم. دفتری رو که مخصوص این بود که حرفایی که نمیتونم به کارلوس بزنم رو باز کردم. 
کارلوسم، میدونی امروز روز عروسیمه و بجای اینکه کسی که عاشقشم کنارم باشه یکی که هیچ حسی بهش ندارم کنارمه. 8ساله که ازت هیچ خبری ندارم و دلم واست تنگ شده. 
اشک هام روی دفتر میچکیدن. 
در اتاق رو زدن. 
سامانتا: بفرمایین
ساریکا: به به عروس خانوم، وایی سامانتا چقدر قشنگ شدی
لبخندی زدم
سامانتا: ممنون
ساریکا: گریه کردی؟ 
سامانتا: ها؟ نه
ساریکا: سامانتا 
سامانتا: آره گریه کردم من کارلوس خودمو میخوام
ساریکا: این که کارلوسه
سامانتا: نه این نه میدونی کسی که عاشقشم اونم اسمش کارلوسه
ساریکا: اوه بلاخره اسم کسی که عاشقشی رو گفتی ای جوننن
سامانتا: خفه
با ساریکا از اتاقم خارج شدیم، مراسم عروسی خودی بود پس نرفتم آرایشگاه و به کمک ساریکا، لوسیا خانوم و مامانم آماده شدم. رفتم دمه در منتظر کارلوس شدم بیاد بریم سالن عروسی. 
کارلوس: 
از آرایشگاه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم به در خونه ی سامانتا رسیدم. ماشین رو نگه داشتم و رفتم پائین. سامانتا مثله یک فرشته شده بود. 
کارلوس: به به نق نقو خانوم 
سامانتا: عه کاکتوس! 
کارلوس: سوارشو لیاقت نداری در رو برات باز کنم ایششش
سامانتا: نکن، به کیر نداشتم(عه تیکه کلام من😃) 
قیافه ی کارلوس=:////
سامانتا: چیه؟؟؟ اینطوری نگاه نکن
کارلوس: بیا سوارشو
در رو واسه سامانتا باز کردم و خودمم رفتم پشت فرمون. باید به سامانتا بعضی حرف هارو میزدم. 
کارلوس: ببین نق نقو خانوم
سامانتا: هوم
کارلوس: میدونی خونه ی من چندتا قوانین داره
سامانتا: خب
کارلوس: دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه، من... 
═───────◇───────═
جای حساسی تموم کردم 
پارت بعد پشماتون میریزه😃
گفتم امروز دو پارت بدم یکم شادتون کنم😃
دیگه هم قرار نیست برم اگه برم واسه همیشه میرم نه دو سه روز
پارت بعد ۱۰ کامنت