🪟🌼 two balconies 🪟🌼 پارت 6

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/08/07 18:44 · خواندن 1 دقیقه

یه وقت کامنت ندی ها

اصلا به خودت زحمت نده دا

برو این همه زحمت های مارو بخون تهشم برو تو وبلاگ بچرخ هیچ کاری هم نکن

 

 

 

روز بعد ساعت 6

ادرین جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و به ساعت نگاه کرد..

دور و برش را نگاه کرد.

مرینت برای قرار دیر کرده بود.

صدای قیژ قیژ صندلی بلند شد و مرینت با حالتی شرمنده به ادرین نگاه کرد و گفت: ببخشید 

 

ادرین به حرف مرینت توجهی نکرد .. محو موهای باز او شده بود . مرینت همیشه بلد بود چطوری تیپ بزنه...

 

ادرین لبخندی شرمسار زد و گفت : اوکیه..

بعد گفت : خب ، چی میخوری؟

 

مرینت گفت : هرچی تو میخوری..

ادرین پاشد و گفت: قهوه؟ مرینت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

ادرین در عرض چند ثانیه از صندوق برگشت و گفت: زود حاضر میکنن

 

ادرین حرفی در گلوی مرینت حس کرد که بیرون نمی اومد.

گفت: چیزی میخوای بگی؟

مرینت لبخند زد و گفت: بابت دیروز، مرسی نجاتم دادی.:}

ادرین گفت: اوم.. هرکی بود اینکارو میکرد. حالا اگر فضولی نیست، پسره کی بود؟

مرینت، به هودی سیاهش نگاه کرد و گفت:............

 

تامامممممم.

 

ببیننننننننن اصلا به خودت زحمت نده یه لایک کنی و کامنت بدی هااااااااا

اصلا دستت درد میگیرهههههههه

برووووووووووووووووو تو وب بچرخ بی معرفت :}