شوگر ددی مرموز من (۹)
پارت نهم
... وقتی زنی، عاشق مردی بشود، زندگی در نظرش کاملاً شکل دیگری به خود میگیرد.
انگار که همه چیز رنگ و طرح متفاوتی گرفته باشد.
وقتی زنی، عاشق مردی بشود، محور زندگی خود را بر آن مرد ابتنا خواهد داد.
گویی که همه چیز، به او ختم شده، یا از او مشتق میشود.
وقتی زنی، عاشق مردی بشود، نمیتواند هیچ چیز را درست ببیند، حتی جلوی پای خودش را.
انگار که کور شده باشد...
... هیتومی صبح زود برخواست. ابتدا برای خودش چای، و برای پدر و مادرش صبحانه آماده کرد.
میخواست امروز کمی زودتر از خانه خارج شود، دوست داشت امروز را کمی ورزش کند و سپس به سر کار برود.
بنابراین سریع چای خود را خورد و آماده شد.
اما قبل از اینکه از خانه خارج شود، لب پنجره رفت تا بتواند کمی از هوای تازه صبحگاه را استشمام کند.
هیتومی مشغول لذت بردن از هوای خنگ صبح و صدای گنجشک ها و پرستو ها بود که ناگهان دید پسری قد بلند و جوان، در کوچه ایستاده و دارد به او نگاه میکند.
ولی آن پسر وقتی فهمید هیتومی متوجه او شده، وانمود کرد که انگار مشغول قدم زدن است و دارد به تمام پنجره ها نگاه میکند...
هیتومی کمی ترسید، اما به روی خودش نیاورد، انگار که اصلاً اتفاقی نیوفتاده...
... هیتومی در مسیرش، برای ورزش صبحگاهی به سنترال پارک رفت.
او شروع کرد به دویدن در دور پارک.
همه چیز به نظر دلپذیر بود، نور ملایم آفتاب، نسیم پگاه و آواز گنجشک ها.
هیتومی احساس سرزندگی میکرد، تا به حال در عمرش این چنین حس شادابی نکرده بود.
اما چیزی نگذشت که این لذت در دهانش تلخ شد.
آن پسری که صبح مقابل خانه اش دیده بود، روی نیمکت پارک نشسته بود و زیر چشمی، نگاهش میکرد.
هیتومی سرمای ترس را در وجود خود حس کرد؛ بنابراین از ادامه ورزش اش منصرف شد و یک راست مسیر محل کارش را در پیش گرفت...
... کتاب های جدیدی برای مغازه آمده بود.
هیتومی بی درنگ جعبه های کتاب را در مقابل قفسه ها گذاشت و شروع به چیدن کتاب های جدید در قفسه کرد.
هیتومی با سرعت این کار را میکرد و کتاب ها را یکی پس از دیگری لیبل میزد، و پشت سر هم، در قفسه میگذاشت.
همکار هیتومی از سرعت و انرژی ای که او داشت شگفت زده شد و پرسید:« هی هیتومی، امروز به نظر میاد که حسابی شارژی! چی شده؟ خبریه؟»
هیتومی شانه بالا انداخت و گفت:« نه بابا، چه خبری؟»
همکارش گفت:« مثلاً، خبرای خوب!»
هیتومی پرسید:« منظورت چیه؟»
همکارش گفت:« خب معلومه!... همون پیرمرده دیگه!»
هیتومی گفت:« منظورت جردنه؟ نه اون چیز خاصی نیست، ما فقط با هم قهوه خوردیم...»
همکارش گفت:« بهتره حسابی حواست جمع باشه، این جور آدما ممکنه خطرناک باشن.»
هیتومی با تعجب پرسید:« خطرناک؟»
همکارش گفت:« آره دیگه! ممکنه این پیرمرده یکی از اون پیرمرد های بچه دوست باشه که واست نقشه کشیده تا ترتیبت رو بده!»
هیتومی گفت:« بهتره خفه شی! جردن آدم خوبیه!»
همکارش گفت:« باشه... از ما گفتن بود، بعداً نگی نگفتی...» و سپس رفت پی کار خودش. و هیتومی هم مجدداً مشغول چیدن کتاب ها شد.
در همین حین، در مغازه باز شد و همان پسری که هیتومی او را در مقابل خانه اش و در پارک دیده بود، وارد شد.
هیتومی با دیدن او، شدیداً شوکه شد.
آن پسر به سمت هیتومی آمد و گفت:« سلام خانم... اسم من اِروینه و میخوام با شما صحبت کنم...»
هیتومی کمی مکث کرد و سپس گفت:« آقا لطفاً مزاحم نشید!»
اروین گفت:« من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخوام در یه موردی با شما صحبت کنم.»
هیتومی که حول شده بود، گفت:« آقا، لطفاً مزاحم نشید، من دوست پسر دارم!»
اروین گفت:« میدونم، میخوام در همین مورد باهاتون صحبت کنم، در مورد جردن...»
« فعلاً »