P6🖤Godness
برو ایدامه
ذهن زیبای مرینت:
داشتم ناهار خوشمزه درس میکردم😋
یهو یه نفر در زد🤔
فک میکنی کی بوده؟
برو پایییننننننن
بیا بیا
درو باز کردم.👣
اون بابام بود😲
ولی یه بسته دستش بود.
چطوری فهمیده من اینجام یا خود خدا😐
بچه ها اینجا مکالمه شروع میشه (م) یعنی مرینت (ب) هم باباش
م:اه سلام بابا.😐
ب:سلام مرینت کل روزو داشتم دنبالت میگشتم😤.
م:ااااااااااااا من داشتم پیش دوستام درس میخوندم همین😬.
وقتی که بابا زخمای رو دستم رو دید.😑
ب:عزیزم!😵 با دستات چیکار کردییییییییی🥴.
م:بابا این.......
تا یه بوی سوختی اومد🔥
م:بدبخت شدم غذا سوختتتتت.
مرینت هواسش نبود درو از روی باباش بست😐
هعی بعد آدرین یه لیوان شکسته بود(چه بچه کوچولویه)یه تیکه از شیشه خورد شده رفت داخل پای مرینت.
مرینت جییییییییییغغغغغ💩
حالا آدرین:😐😑😐😶😐🤨
باباش که صدارو شنید داشت درو خورد میکرد.👽
آدرین مرینت رو گرفت بهم دیگه زل میزدن😳 که مرینت یاد غذای سوختش افتاد.🥸
(مرینت آلزایمر داره؟😐)
مرینت یورتمه رفت تا آشپز خونه تا دید غذا پودر شده،هعی ولی اون لحظه یک نفر از پشت مرینت رو بغل کرد.............
خب بچه ها ببخشید این پارت خیلی خیلی خیلی کوتاه بود ولی باید برای پارت بعدی ذوق داشته باشین😈
پارت بعد ۱۵ تا کامنت تخفیف میدم لایک نیاز نداره😁
راستی پارت بعدی در وب بنده میباشد(otoku🖤)چون.......
دیگه خودتون میفهمین😈😐