شوگر ددی مرموز من (۸)
پارت هشتم
... هانا عادت نداشت لباس های اسپورت بپوشد، اما برای امروز، که قرار بود به تحقیقات میدانی برود، لازم بود که این کار را بکند.
به همین خاطر یک تیشرت سفید و قرمز، و یک شلوار جین زاپ دار پوشیده بود که هم بتواند در طول روز راحت باشد،و هم جلب توجه نکند...
... هانا داشت در محدوده ای که مشخص کرده بود، قدم میزد و به همه چیز نگاه میکرد. حتی بی اهمیت ترین چیز ها: ساختمان ها، نیمکت ها، ماشین ها و اتوبوس ها، و حتی زباله هایی که روی زمین ریخته شده بود.
به نظرش همه این چیز ها ممکن بود سرنخ باشند.
هانا همراه خودش یک دوربین کوچک هم آورده بود و هر از گاهی از بعضی مناظر یا افراد، مخفیانه عکس میگرفت.
او با دقت و وسواس زیادی این کار را میکرد، حتی چند عکس از پشت بوته های شمشاد گرفت؛ معلوم نبود که بعضی از این عکس ها مربوط به سرنخ ها هستند، یا صرفاً چیز های کوچکی که توجه هانا را به خود جلب کردهاند...
... اواسط روز، نزدیک به ساعت دوازده، هانا برای رفع خستگی، به کافه ای در خیابان بیست و دوم رفت.
او به پیشخدمت کافه سفارش اسپرسو داد و سر یکی از میز ها نشست. در همین فرصت مشغول نوشتن یادداشت هایی درباره طول و عرض خیابان های محدوده، و فاصله هر کدام از یک دیگر شد. با خودش حدس زد که فرد رباینده، حتماً شناخت خوبی از مسیر های این منطقه دارد...
در همین حین، در کافه باز شد و مردی به داخل آمد. نسبتاً میانسال بود و مو ها و ریش هایی به رنگ خاکستری روشن داشت.
هانا فوراً مرد را شناخت.
این مرد، همان مردی بود که آخرین بار با آن دختر گمشده مو قهوه ای دیده شده بود.
مرد سفارش کاپوچینو داد و سر یکی از میز ها نشست.
هانا به دقت او را زیر نظر گرفت. به حرکاتش خوب نگاه کرد، به نظر هانا، رفتار این مرد کمی عجیب بود، انگار که مشغول نقش بازی کردن باشد...
هانا قهوه خود را سریع خورد و منتظر شد تا آن مرد هم کاپوچینو خود را تمام کند.
وقتی که آن مرد برخواست تا بیرون برود، هانا سریعاً بلند شد تا دنبالش برود.
وقتی که هر دو به پیاده رو رسیدند، هانا آن مرد را صدا کرد و به سمتش رفت.
مرد برگشت و گفت:« بله آقا؟ میتونم کمکتون کنم؟»
هانا با حالتی که انگار به شدت نگران است گفت:« اوه.... ببخشید آقا، میخواستم بدونم که شما...» در همین حین عکس آن دختر گمشده را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:« ... این دختر رو ندیدین؟»
مرد نیم نگاهی به عکس انداخت و خیلی سریع گفت:« نه متاسفانه.»
هانا با همان لحن نگران پرسید:« میتونم اسم شما رو بپرسم؟»
مرد گفت:« جردن.»
هانا گفت:« آقای جردن، من عموی این دختر هستم، یه مدته که گمشده و خبری ازش نیست، اگه ممکنه اگر اطلاعاتی ازش بدست آوردین، به من خبر بدین...» سپس شماره خودش را روی دستمال کاغذی نوشت و به جردن داد.
جردن گفت:« البته...» و سپس رفت.
هانا شدیداً به جردن مشکوک بود. حس و غریزه کارآگاهی اش میگفت که او به احتمال زیاد از آن دخترک خبر دارد...
« تا بعد »