Blameworthy P3

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/07/25 21:08 · خواندن 4 دقیقه

بقران اگه درسامو بنویسین هرروز پارت میدم

فردا امتحان ریاضی دارم ریاااااضییییییی

_ بخاطر خودتم که شده... برای ایندت.. نظرت چیه که.....
_ مامان!
سرشو برگردوندن سمت من.. 
_ بله؟
از خودم سوال کردم چرا بهش میگفتم مامان؟ بهرحال تو ذهنم اونو مادر صدا میکردم، شاید ته دلم حتی اونو مادر خودم نمیدونستم.. بهرحال.. اون همیشه بلد بود حالمو بد کنه
_نمیخوام. نمیخوام ازدواج کنم
مات برده نگاهم کرد، شاید فکر میکرد چون یارو وکیله میگم اوکی حتما...
_ چی میگی؟ بنظرت فرصت بهتر این گیرت میاد؟ فراموش کردی ۲۶ سالته و ازدواج ناموفق داشتی؟ تو این سن اگه ازدواج نکنی دیگه کسی هم سراغت نمیاد. فکر کردی پسرا عاشق چش و ابروتن؟
بالاخره خود واقعیشو نشون میداد.. تقریبا با عصبانیت سرم داد میزد، تو چشماش نفرت میدیدم.. نمیدونم.. شاید اشتباه میکردم اما، اون فقط دلش میخواست از شرم راحت بشه ‌..
عصبی شده بودم پس منم متقابلا سرش داد زدم
_ چیه؟ ناراحتی پیش تو بمونم؟ ها؟ فکر کردی از این زندگی مزخرفی که برام ساختی خیلی راضیم؟ نگران نباش، ولت میکنم و میرم تا تنهایی بمیری و جسدت فاسد بشه
همین داد زدنم کافی بود تا پرستاری وارد بشه، مقاوتمی نکردم، دستمو کشید و منو بیرون اتاق برد
_ خانم!
جوابی ندادم، دستمو کشیدم و با قدمای محکم سمت خروجی بیمارستان راه افتادم
"""""""""
چند تا بطری سوجو روی پیشخوان گذاشتم، نگاهمو چرخوندم، با دیدن شکلاتا، دلم هوس شکلات کرد.. خیلی وقت بود نخورده بودم.. از علایقم دست کشیده بودم. چند تا شکلات برداشتم و کنار بطری های سوجو گذاشتم
_ ۲۰۰۰۰ وون
همه چی گرون تر شده بود، لبخندی زدم و یه اسکناس سبزرنگ از توی جیبم بیرون اوردم، بقیه پول رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم
وارد داروخونه ای که سمت دیگه خیابون بود شدم، چراغ های داروخونه کم نور بودن و تاریک بود، زنی پشت پیشخوان نشسته بود و سر و وضع مرتبی نداشت.
_ یه بسته اس سیتالوپرام
_ نسخه می...
قبل اینکه حرفشو کامل کنه نسخه رو جلوش گذاشتم، بعد خوندن نسخه فورا چیزی که میخواستم رو اورد، قرصو داخل کیفم گذاشتم و مبلغ رو حساب کردم.
سوار ماشین شدم و سمت خونه روندم، بعد اینکه رسیدم چیزایی که خریده بودم رو روی میز قرار دادم، دستامو شستم و بطری های سوجو رد بیرون اوردم، در یکیشو باز کردم و سرکشیدم، تا نصفه ش روبالا کشیدم و بعد روی میز قرارش دادم، دستمو رو سرم بردمو شاخه ای از موهامو تو مشتم گرفتم
_ وکیل؟
نیشخندی زدم و بقیه بطری رو بالا کشیدم، از زندگی ای که خودم ساخته بودم متنفر بودم. از کی اینجوری بودم؟ از اول نوجوونی.
ناله ارومی کردم و تا نیمه شب ادامه دادم، بطری های سبزرنگ رو بالا میکشیدم و قه قه میخندیدم. صدای عقربه های ساعت دیوونم میکرد، خوابم نمیبرد.. ابدا خستگی ای توی وجودم حس نمیکردم. به تخت تکیه دادم و هینی کشیدم.. بیهوده زندگی کرده بودم؟ قطعا اره. ۲۶ سال عمرمو هدر داده بودم؟ اونم اره..
بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و چشمامو بستم، چشمامو که باز کردم ۱ ساعت گذشته بود.. چرا خوابم نمیبرد؟ مدام به‌خودم میگفتم بخواب ویولت.. چشم بهم بزنی دوباره صبح شده ولی نمیشد، از توی کابینت یه بسته قرص بیرون اوردم و چندتا تو دستم گرفتم و بالا کشیدم، روش اب خوردم و به تخت برگشتم..
 

 

 

 

دقت کردین کل رمانام شروع غمگین داره؟